کلمه جو
صفحه اصلی

قفیل

لغت نامه دهخدا

قفیل. [ ق َ ] ( ع ص ، اِ ) پوست خشک. || آنچه خشک شود از درخت. || تازیانه. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). || گلاب. ( منتهی الارب ). رجوع به قِفّیل شود. || راه کوه سنگ که دویدن را نشاید، گویا کوچه دربسته است. || گیاهی است. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ).

قفیل. [ ق ِف ْ فی ] ( ع اِ ) گلاب. ( اقرب الموارد ). رجوع به قَفیل شود.

قفیل. [ ق َ ] ( اِخ ) موضعی است ( منتهی الارب ) در سرزمین طی. زیدبن خیل در شعر خود که آن راپیش از مرگش سروده از آن یاد کند. ( معجم البلدان ).

قفیل . [ ق َ ] (اِخ ) موضعی است (منتهی الارب ) در سرزمین طی . زیدبن خیل در شعر خود که آن راپیش از مرگش سروده از آن یاد کند. (معجم البلدان ).


قفیل . [ ق َ ] (ع ص ، اِ) پوست خشک . || آنچه خشک شود از درخت . || تازیانه . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || گلاب . (منتهی الارب ). رجوع به قِفّیل شود. || راه کوه سنگ که دویدن را نشاید، گویا کوچه ٔ دربسته است . || گیاهی است . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ).


قفیل . [ ق ِف ْ فی ] (ع اِ) گلاب . (اقرب الموارد). رجوع به قَفیل شود.



کلمات دیگر: