( صفت ) بد کام .
بد کامه
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
بدکامه. [ ب َ م َ / م ِ ] ( ص مرکب ) بدخواه. بدنیت. ( از ولف ). بدکام. بداندیش. بدذات :
از آن زشت بدکامه شوم پی
که آمد ز درگاه خسرو به ری...
به پیروز خسرو یکی نامه کرد.
زمژگان تو گفتی سر خامه کرد
که آن نامه شاه کیهان رسید
ز بدکامه دستت بباید کشید.
گراز سپهبدیکی نامه کرد
به قیصر، ورا نیز بدکامه کرد
بدو گفت برخیز و ایران بگیر
نخستین من آیم ترا دستگیر.
از آن زشت بدکامه شوم پی
که آمد ز درگاه خسرو به ری...
فردوسی.
دگرگونه آهنگ بدکامه کردبه پیروز خسرو یکی نامه کرد.
فردوسی.
هم اندر زمان پاسخ نامه کردزمژگان تو گفتی سر خامه کرد
که آن نامه شاه کیهان رسید
ز بدکامه دستت بباید کشید.
فردوسی.
- بدکامه کردن ؛ بداندیش کردن. مخالف کردن : گراز سپهبدیکی نامه کرد
به قیصر، ورا نیز بدکامه کرد
بدو گفت برخیز و ایران بگیر
نخستین من آیم ترا دستگیر.
( شاهنامه چ بروخیم ج 9 ص 2894 ).
و رجوع به کامه شود.کلمات دیگر: