حلوابها.[ ح َ ب َ ] ( اِ مرکب ) شیرینی. پول چایی :
دختر رزچند روزی شد که از ما گم شده است
رفته تا گیرد سر خود جملگی حاضر شوید
هر که آن تلخم دهد حلوابها جانش دهم
ور بود پوشیده و پنهان بدوزخ درشوید.
بدرویشی دهد حلوا بهایی.
دختر رزچند روزی شد که از ما گم شده است
رفته تا گیرد سر خود جملگی حاضر شوید
هر که آن تلخم دهد حلوابها جانش دهم
ور بود پوشیده و پنهان بدوزخ درشوید.
حافظ.
مگر سیری شبانروزی بیادم بدرویشی دهد حلوا بهایی.
بسحاق اطعمه.