ادعا داشتن .
دعوی داشتن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
دعوی داشتن. [ دَع ْ ت َ ] ( مص مرکب ) ادعا داشتن :
چون تو دعوی زور و زر داری
دیده را کور و گوش کر داری.
به خون خود قسمها میخورم شاهد اگر این است
نمیدانم بروز حشر دعوی با چه کس دارم.
چون تو دعوی زور و زر داری
دیده را کور و گوش کر داری.
سنائی.
- دعوی با کسی داشتن ؛ بر او ادعا داشتن : به خون خود قسمها میخورم شاهد اگر این است
نمیدانم بروز حشر دعوی با چه کس دارم.
تنها( از آنندراج ).
کلمات دیگر: