کلمه جو
صفحه اصلی

تزلق

لغت نامه دهخدا

تزلق. [ ت َ زَل ْ ل ُ ] ( ع مص ) زینت گرفتن و خوش عیش شدن تا آنکه گونه سرخ و سپید و درخشان گردد. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ) ( از متن اللغة ) ( از المنجد ).

تزلق. [ ت َ ل َ ] ( اِ ) ترلب. تزلب :
این تزلق شوربا که باشد
با منصب و جاه جوش بره.
بسحاق اطعمه.
و رجوع به ترلب و تزلب و بسحاق ص 176 شود.

تزلق . [ ت َ زَل ْ ل ُ ] (ع مص ) زینت گرفتن و خوش عیش شدن تا آنکه گونه سرخ و سپید و درخشان گردد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة) (از المنجد).


تزلق . [ ت َ ل َ ] (اِ) ترلب . تزلب :
این تزلق شوربا که باشد
با منصب و جاه جوش بره .

بسحاق اطعمه .


و رجوع به ترلب و تزلب و بسحاق ص 176 شود.


کلمات دیگر: