کلمه جو
صفحه اصلی

خیرخیر

فرهنگ فارسی

بیهوده بی سبب .

فرهنگ معین

(خِ خِ ) (ق مر. ) بیهوده ، بی سبب .

لغت نامه دهخدا

خیرخیر. (ق مرکب ) هرزه . بیهوده . بی سبب . بی تقریب . (ناظم الاطباء). بهرزه . بیهده . (یادداشت مؤلف ). بی دلیل . بی علت :
دریغ آن سوار گرانمایه شیر
که افکنده شد رایگان خیرخیر.

دقیقی .


چو شاهان بکینه کشی خیرخیر
ازین دو ستمکاره اندازه گیر.

فردوسی .


نه بیهده سخنش در میان خلق افتاد
نه خیرخیر ثناگوی او شد آن لشکر.

فرخی .


کار جهان بداند کردن تو غم مدار
آری جهان بدو نسپردند خیرخیر.

فرخی .


اکنون یکی بکام دل خویش یافتی
چندین بخیرخیر چه گردی بکوی ما.

منوچهری .


این سلطان بزرگ محتشم را خیرخیر بیازرد. (تاریخ بیهقی ). می فرستاد فرود سرای بدست من و من به اغاچی خادم میدادم و خیرخیر جواب می آوردم و امیر را هیچ نمیدیدمی . (تاریخ بیهقی ). بر خاطر کس نگذشته که خصمان ترسان و بی سلاح و بی مایه و... لشکر بدین بزرگی خیرخیر زیر و زبر شود. (تاریخ بیهقی ). آغازید آب عبدالجبار راخیرخیر ریختن . (تاریخ بیهقی ).
خروشید و گفتا مرا خیرخیر
ز بیغاره دشمن کهن خواند و پیر.

اسدی .


الم چون رسانی بمن خیرخیر
چو از من نخواهی که یابی الم .

ناصرخسرو.


خود چنین بر شد بلند از ذات خویش
خیره خیر این نیلگون بی درکلات .

ناصرخسرو (دیوان ص 324).


گر خیرخیر کرد نخواهی همی
برخویشتن حذر کن ازین بدکنش .

ناصرخسرو.


حق بود پرده پوش من از فضل و من بجهل
در پیش خلق پرده در خویش خیرخیر.

سوزنی .


خیرخیر کرد صاحب تهمت اندر هجو بلخ
تا همی گویند کافر نعمت آمد انوری .

انوری .


چشمه ٔ خاطرات سنگ انبار
آب از او خیرخیر نتوان یافت .

خاقانی .


و اگر ترک این گیرد و خیرخیر بخود آتش بلا نکشد. (جهانگشای جوینی ).
|| (ص ) تیره . تاریک . (ناظم الاطباء) :
ز آواز گردان و باران تیر
همی چشم خورشید شد خیرخیر.

فردوسی .


|| شوخ شوخ . (ناظم الاطباء). || گیج . حیران . (یادداشت مؤلف ). سرگشته :
یکی چاره ساز ای خردمند پیر
نباید چنین ماند بر خیرخیر.

دقیقی .


فروماندند اندرو خیرخیر
ز دیدار او سست شد پای پیر.

فردوسی .


سواران ایران گوان دلیر
ز درگه برون آمدند خیرخیر.

فردوسی .


بدو گفت شاه ای خردمند پیر
چه باشی همی پیش من خیرخیر.

فردوسی .


|| مفت . رایگان . (یادداشت مؤلف ) :
نبیره پسر پشت کاوس پیر
تبه شد بدین جایگه خیرخیر.

فردوسی .


مثال دادم تا گوسفندان من بفروشند اگر چه ارزان بهاتر بفروشند باری چیزی بمن رسد و خیرخیر غارت نشود. (تاریخ بیهقی ).
بر هر گناه سخره ٔ دیوم بخیرخیر
یارب مرا خلاص ده از دیو سخره گیر.

سوزنی .


نیامد از من خیری و در دلم همه آن
که حق پذیرد بی خیرخیر خیرمرا.

سوزنی .


|| زُل زُل . خیره خیره . (یادداشت مؤلف ) :
گرسنه روباه شد تا آن تبیر
چشم زی اوبود مانده خیرخیر.

رودکی .



خیرخیر. ( ق مرکب ) هرزه. بیهوده. بی سبب. بی تقریب. ( ناظم الاطباء ). بهرزه. بیهده. ( یادداشت مؤلف ). بی دلیل. بی علت :
دریغ آن سوار گرانمایه شیر
که افکنده شد رایگان خیرخیر.
دقیقی.
چو شاهان بکینه کشی خیرخیر
ازین دو ستمکاره اندازه گیر.
فردوسی.
نه بیهده سخنش در میان خلق افتاد
نه خیرخیر ثناگوی او شد آن لشکر.
فرخی.
کار جهان بداند کردن تو غم مدار
آری جهان بدو نسپردند خیرخیر.
فرخی.
اکنون یکی بکام دل خویش یافتی
چندین بخیرخیر چه گردی بکوی ما.
منوچهری.
این سلطان بزرگ محتشم را خیرخیر بیازرد. ( تاریخ بیهقی ). می فرستاد فرود سرای بدست من و من به اغاچی خادم میدادم و خیرخیر جواب می آوردم و امیر را هیچ نمیدیدمی. ( تاریخ بیهقی ). بر خاطر کس نگذشته که خصمان ترسان و بی سلاح و بی مایه و... لشکر بدین بزرگی خیرخیر زیر و زبر شود. ( تاریخ بیهقی ). آغازید آب عبدالجبار راخیرخیر ریختن. ( تاریخ بیهقی ).
خروشید و گفتا مرا خیرخیر
ز بیغاره دشمن کهن خواند و پیر.
اسدی.
الم چون رسانی بمن خیرخیر
چو از من نخواهی که یابی الم.
ناصرخسرو.
خود چنین بر شد بلند از ذات خویش
خیره خیر این نیلگون بی درکلات.
ناصرخسرو ( دیوان ص 324 ).
گر خیرخیر کرد نخواهی همی
برخویشتن حذر کن ازین بدکنش.
ناصرخسرو.
حق بود پرده پوش من از فضل و من بجهل
در پیش خلق پرده در خویش خیرخیر.
سوزنی.
خیرخیر کرد صاحب تهمت اندر هجو بلخ
تا همی گویند کافر نعمت آمد انوری.
انوری.
چشمه خاطرات سنگ انبار
آب از او خیرخیر نتوان یافت.
خاقانی.
و اگر ترک این گیرد و خیرخیر بخود آتش بلا نکشد. ( جهانگشای جوینی ).
|| ( ص ) تیره. تاریک. ( ناظم الاطباء ) :
ز آواز گردان و باران تیر
همی چشم خورشید شد خیرخیر.
فردوسی.
|| شوخ شوخ. ( ناظم الاطباء ). || گیج. حیران. ( یادداشت مؤلف ). سرگشته :
یکی چاره ساز ای خردمند پیر
نباید چنین ماند بر خیرخیر.
دقیقی.
فروماندند اندرو خیرخیر
ز دیدار او سست شد پای پیر.
فردوسی.

پیشنهاد کاربران

خیر خیر :
سریع ، با سرعت ، با عجله

بونصر نامه های رسیده را می فرستاد فرود سرای، به دست من و من به دست آغاجی خادم می دادم و خیر خیر جواب می آوردم.

قاضی بست، تاریخ بیهقی

خیرخیر بمعنی سریعه . اونیکه معنی بیهوده میده ، خیره خیر هست . ب تفاوت این دو توجه کنید

خیرخیر :سریع/خیره خیر:بیهوده/خیره خیره:بادقت

خیرخیر:سریع
خیره خیره :زل زدن
خیره خیر :بیهوده

آسان

به معنای《 سریع》 میشود.

دوستان بلد نیستید جواب ندید.
به معنی سریع و سرسری هست.

سریع


کلمات دیگر: