غلتان بودن .
غلطانی
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
غلطانی. [ غ َ ] ( حامص ) غلطان بودن. صفت چیز غلطان.
غلطانی. [ غ َ ل َ / غ َ / غ ُ ] ( ص نسبی ) منسوب است به غلطان که از قرای مرو است در چهارفرسخی آن. ( از انساب سمعانی ). رجوع به غَلَطان ( اِخ ) شود.
غلطانی. [ غ َ ل َ غ َ / غ ُ ] ( اِخ ) محمدبن جیهان. وی از ابوسلیمان داود بصری روایت کند، و محمدبن بکار برزی از او روایت دارد. ( از انساب سمعانی ).
غلطانی. [ غ َ ل َ / غ َ / غ ُ ] ( ص نسبی ) منسوب است به غلطان که از قرای مرو است در چهارفرسخی آن. ( از انساب سمعانی ). رجوع به غَلَطان ( اِخ ) شود.
غلطانی. [ غ َ ل َ غ َ / غ ُ ] ( اِخ ) محمدبن جیهان. وی از ابوسلیمان داود بصری روایت کند، و محمدبن بکار برزی از او روایت دارد. ( از انساب سمعانی ).
غلطانی . [ غ َ ] (حامص ) غلطان بودن . صفت چیز غلطان .
غلطانی . [ غ َ ل َ / غ َ / غ ُ ] (ص نسبی ) منسوب است به غلطان که از قرای مرو است در چهارفرسخی آن . (از انساب سمعانی ). رجوع به غَلَطان (اِخ ) شود.
غلطانی . [ غ َ ل َ غ َ / غ ُ ] (اِخ ) محمدبن جیهان . وی از ابوسلیمان داود بصری روایت کند، و محمدبن بکار برزی از او روایت دارد. (از انساب سمعانی ).
کلمات دیگر: