غلیواژ. [ غ َ لی ] ( اِ ) بمعنی غلیواج. ( برهان قاطع ) ( فرهنگ جهانگیری ). غلیواز. ( غیاث اللغات ). کلیواج. کلیواژ. خاد. زغن. مرغ گوشت ربا. موش گیر. کورکوره. غلیو. ( برهان قاطع ). پند. بند. حِدَاءَة. رجوع به غلیواج و زغن شود :
ای بچه حمدونه غلیواژ غلیواژ!
ترسم بربایدت به طاق اندر جه .
نه سپیدار ترا بار بهی آرد و سیب.
که موشخوار و غلیواژ نیز پر دارد.
زیرا که به بازی نشود کبک غلیواژ.
داده آوازی به یاران کای سگان مردار کو؟
بباز ملک درخور است این شکار.
ای بچه حمدونه غلیواژ غلیواژ!
ترسم بربایدت به طاق اندر جه .
لبیبی ( از فرهنگ اسدی ).
نه غلیواژ ترا صید تذرو آرد و کبک نه سپیدار ترا بار بهی آرد و سیب.
ناصرخسرو.
نه هرچه با پر شد ز مرغ ، باز بودکه موشخوار و غلیواژ نیز پر دارد.
ناصرخسرو.
بازی مکن ای کبک غلیواژ بیاموززیرا که به بازی نشود کبک غلیواژ.
ناصرخسرو.
چون غلیواژند خلقان برشده نزدیک چرخ داده آوازی به یاران کای سگان مردار کو؟
سنائی.
غلیواژ را با کبوتر چه کاربباز ملک درخور است این شکار.
نظامی.