دلدوز. [ دِ] ( نف مرکب ) دل دوزنده. آنچه موجب آزار و رنج دل گردد. دلخراش. خراشنده دل. ( ناظم الاطباء ) :
ای مژه تیر و کمان ابرو تیرت بچه کار
تیر مژگان تو دلدوزتر از تیر خدنگ.
تیری از آن غمزه دلدوز جست
بر جگرش آمد و تا پر نشست.
هرکه از مژگان دلدوز تو می جوید امان
راه گردانیدن از تیر قضا دارد امید.
گر من از سنگ ملامت رو بگردانم زنم
جان سپر کردند مردان ناوک دلدوز را.
اندیشه کن ز ناوک دلدوز در کمین.
مزن به ناوک دلدوز مردم افکن چشم.
ای مژه تیر و کمان ابرو تیرت بچه کار
تیر مژگان تو دلدوزتر از تیر خدنگ.
فرخی.
- غمزه دلدوز ؛ گیرا. مؤثر : تیری از آن غمزه دلدوز جست
بر جگرش آمد و تا پر نشست.
؟
- مژگان دلدوز ؛ گیرا. مؤثر : هرکه از مژگان دلدوز تو می جوید امان
راه گردانیدن از تیر قضا دارد امید.
صائب ( از آنندراج ).
- ناوک دلدوز ؛ تیر دلدوز : گر من از سنگ ملامت رو بگردانم زنم
جان سپر کردند مردان ناوک دلدوز را.
سعدی.
هان ای نهاده تیر جفا بر کمان حکم اندیشه کن ز ناوک دلدوز در کمین.
سعدی.
به مردمی که دل دردمند حافظ رامزن به ناوک دلدوز مردم افکن چشم.
حافظ.