چاره
محتد
فرهنگ فارسی
چاره
فرهنگ معین
(مَ تِ) [ ع . ] (اِ.) اصل ، نسب .
(مُ تَ دّ) [ ع . ] (اِفا.) خشم کننده .
(مُ تَ دّ ) [ ع . ] (اِفا. ) خشم کننده .
لغت نامه دهخدا
محتد. [ م ُ ت َدد ] (ع اِ) چاره . گزیر. بُدّ: ما لی منه محتد؛ مرا از آن گزیر نیست . (یادداشت مرحوم دهخدا) (از آنندراج ). || (ص ) مردی محتد؛ تیزشده در خشم . (یادداشت مرحوم دهخدا). خشم گیرنده . (از آنندراج ). || سکین محتد؛ کارد تیز شده . (یادداشت مرحوم دهخدا).
محتد. [ م ُ ت َدد ] ( ع اِ ) چاره. گزیر. بُدّ: ما لی منه محتد؛ مرا از آن گزیر نیست. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) ( از آنندراج ). || ( ص ) مردی محتد؛ تیزشده در خشم. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). خشم گیرنده. ( از آنندراج ). || سکین محتد؛ کارد تیز شده. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).
محتد. [ م َ ت ِ ] (ع اِ) اصل . یقال انه لکریم المحتد و هو فی محتد صدق . و مراد از اصل همان نسب است نه مطلق آن . (از اقرب الموارد) (از تاج العروس ).اصل . (دهار). اصل مردم . ج ، محاتد. (مهذب الاسماء). اصل و طبع: فلان از محتد صدق است . (یادداشت مرحوم دهخدا) : بر عرق طاهر و محتد زاهر وی فضائل ذات او دلیلی قاطع و برهانی ساطع بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 396). سلطان در قبول پیغام و اکرام رسول ... طهارت محتد و نزاهت عنصر کریم خویش ظاهر گردانید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 229). محتد طاهرش حلقه ای از سلسله ٔ قدس . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). کان الحریری صاحب المقامات ، البصری بلداً و محتداً. (یادداشت مرحوم دهخدا).