ببر , پلنگ
نمر
عربی به فارسی
فرهنگ فارسی
( اسم ) ۱ - پلنگ . ۲ - یوزپلنگ جمع : نمار نمور .
ابن وبره بن تغلب بن حلوان جدی جاهلی است .
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
نمر. [ ن َ م ِ ] (اِخ ) ابن عذربن سعدبن دافع. جد جاهلی یمانی است ، از نسل وی اند بنوسلامان و بنوالمقصص . (از الاعلام زرکلی ج 9 ص 22). و رجوع به الاکلیل ج 10 ص 60 شود.
نمر. [ ن َ م ِ ] (اِخ ) ابن عیمان بن نصربن زهران . جد جاهلی یمانی است . رجوع به الاعلام زرکلی ج 9 ص 22 و التاج ج 3 ص 517 و جمهرةالانساب ص 361 شود.
نمر. [ ن َ م َ ] ( ع مص ) پلنگ رنگ گردیدن ابر. ( از منتهی الارب ). به رنگ پوست پلنگ گردیدن ابر. ( از اقرب الموارد ). || خشمناک گردیدن و بدخوی گشتن. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).
نمر. [ ن َ م ِ / ن َ / ن ِ ] ( ع اِ ) پلنگ. ( غیاث اللغات ) ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( دهار ). و آن را نمر بدان جهت گویند که پیسه دار و خالدار است. ( ناظم الاطباء ). ابوالابرد. ابوالاسود. ابوجلعد. ابومهل. ابوحطان. ابوحطار. ابوالصعب. ابورقاش. ابوسهیل. ابوالعتار. ابوعمرو. ابوغضب. ابوقلیة. ابومرسال. ابوالمصبع. ابوالواشی. ( از مرصع ). ج ،اَنْمُر، اَنْمار، نُمْر، نِمار، نِمارة، نُمور، نُمورة، نُمُر :
زید پرّانید تیری سوی عمرو
عمرو را بگرفت تیرش همچو نمر.
تا نباید غصب کردن همچو نمر.
نمر. [ ن َ م ِ ] ( ع ص ، اِ ) آب پاکیزه. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || بسیار . ( منتهی الارب ). کثیر. ( اقرب الموارد ). || حسب خالص و پاک از آلایش. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). ج ، اَنْمار. || ج ِ نَمِرة. رجوع به نَمِرة شود.
نمر. [ ن ُ ] ( ع اِ ) ج ِ نَمِر. رجوع به نَمِر شود.
نمر.[ ن ُ م َ ] ( ع اِ ) ج ِ نُمْرة. رجوع به نُمْرة شود.
نمر. [ ن ُ م ُ ] ( ع اِ ) ج ِ نَمِر. رجوع به نَمِر شود.
نمر. [ ن َ م ِ ] ( اِخ ) ابن تولب بن زهیربن اقیش العکلی. شاعر مخضرم عرب است. عمری پرتنعم و طولانی کرد و در حدود سال چهاردهم هجرت درگذشت. مردی بخشنده و بذال و صاحب دولت بود. در شعرش احدی را مدح یا هجو نکرد، و پس از بعثت پیغمبر، اسلام آورد و در ایام خلافت ابوبکر درگذشت. ( از الاعلام زرکلی ج 9 ص 22 ). و رجوع به الاصابة 8804 و شرح شواهدالمغنی ص 66 و الاستیعاب در هامش الاصابة ج 3 ص 549 و الاغانی و خزانةالبغدادی ج 1 ص 156 و الشعر و الشعراء ص 105 و جمهرة اشعارالعرب ص 109 و حسن الصحابة ص 161 و سمطاللاَّلی ص 285 شود.
نمر. [ ن َ م ِ ] ( اِخ ) ابن عذربن سعدبن دافع. جد جاهلی یمانی است ، از نسل وی اند بنوسلامان و بنوالمقصص. ( از الاعلام زرکلی ج 9 ص 22 ). و رجوع به الاکلیل ج 10 ص 60 شود.
نمر. [ ن َ ] (ع مص ) برآمدن بر کوه . (منتهی الارب ) (از آنندراج ). صعود بر کوه . (از اقرب الموارد).
نمر. [ ن َ م َ ] (ع مص ) پلنگ رنگ گردیدن ابر. (از منتهی الارب ). به رنگ پوست پلنگ گردیدن ابر. (از اقرب الموارد). || خشمناک گردیدن و بدخوی گشتن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
نمر. [ ن َ م ِ ] (اِخ ) ابن تولب بن زهیربن اقیش العکلی . شاعر مخضرم عرب است . عمری پرتنعم و طولانی کرد و در حدود سال چهاردهم هجرت درگذشت . مردی بخشنده و بذال و صاحب دولت بود. در شعرش احدی را مدح یا هجو نکرد، و پس از بعثت پیغمبر، اسلام آورد و در ایام خلافت ابوبکر درگذشت . (از الاعلام زرکلی ج 9 ص 22). و رجوع به الاصابة 8804 و شرح شواهدالمغنی ص 66 و الاستیعاب در هامش الاصابة ج 3 ص 549 و الاغانی و خزانةالبغدادی ج 1 ص 156 و الشعر و الشعراء ص 105 و جمهرة اشعارالعرب ص 109 و حسن الصحابة ص 161 و سمطاللاَّلی ص 285 شود.
نمر. [ ن َ م ِ ] (اِخ ) ابن قاسطبن هنب بن افصی بن اعمی . جدی جاهلی است . رجوع به الاعلام زرکلی ج 9 ص 22 و التاج ج 3 ص 586 و اللباب ج 3 ص 238 و جمهرةالانساب ص 283 و الذریعة ج 1 ص 325 و معجم قبائل العرب ص 1192 و معجم مااستعجم ص 80 شود.
نمر. [ ن َ م ِ ] (اِخ ) ابن وبرةبن تغلب بن حلوان .جدی جاهلی است . رجوع به الاعلام زرکلی ج 9 ص 22 و جمهرةالانساب ص 424 و التاج ج 3 ص 587 و اللباب ج 3 ص 239 و ابن خلدون ج 2 ص 248 و نهایةالارب ص 98 و السبائک ص 21 شود.
نمر. [ ن َ م ِ ] (ع ص ، اِ) آب پاکیزه . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || بسیار . (منتهی الارب ). کثیر. (اقرب الموارد). || حسب خالص و پاک از آلایش . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ج ، اَنْمار. || ج ِ نَمِرة. رجوع به نَمِرة شود.
زید پرّانید تیری سوی عمرو
عمرو را بگرفت تیرش همچو نمر.
مولوی .
و ابتغوا من فضل حق کرده ست امر
تا نباید غصب کردن همچو نمر.
مولوی .
|| یوزپلنگ .(فرهنگ فارسی معین ). یوز. (ناظم الاطباء).
نمر. [ ن ُ ] (ع اِ) ج ِ نَمِر. رجوع به نَمِر شود.
نمر. [ ن ُ م ُ ] (ع اِ) ج ِ نَمِر. رجوع به نَمِر شود.
نمر.[ ن ُ م َ ] (ع اِ) ج ِ نُمْرة. رجوع به نُمْرة شود.
فرهنگ عمید
دانشنامه عمومی
لنگ؛ نمره و رتبه؛ آب زلال مثلاً در کلمۀ «نمررود»؛ حرکت جمعی همچون رود.