( مصدر ) طی شدن سپری شدن : سه روز بر گذشت .
برگذشتن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
برگذشتن. [ ب َ گ ُ ذَ ت َ ] ( مص مرکب ) طی شدن. سپری شدن. ( فرهنگ فارسی معین ). گذشتن :
دگر چاهساری که بی آب گشت
فراوان بر او سالیان برگذشت.
خویش تو آن یتیم نه همسایه ت آن فقیر.
زو چو عنقا نشان نداد کسی.
ز سیم سره خایه صد بار هشت
که هر یک به مثقال صد برگذشت.
ز نامحرمان گو فراتر نشین.
بنام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد.
زیانی مکن برگذر بی سپاه.
اوراق حدوث درنوشتی.
محل و قیمت خویش آن زمان بدانستم
که برگذشتی و ما را به هیچ نخریدی.
- از گفتار کسی برنگذشتن ؛از سخن او سر نپیچیدن. پذیرفتن گفتار کسی را :
مر او را همه پاک فرمان برید
ز گفتار گودرز برمگذرید.
|| بالاتر رفتن. برتر رفتن. درگذشتن :
خروشیدن تازی اسبان ز دشت
ز بانگ تبیره همی برگذشت.
همی تاجش از مشتری برگذشت.
گرچه ویرانست این منزل ما یا بنواست.
که ز سر برگذشت سیلابش.
دگر چاهساری که بی آب گشت
فراوان بر او سالیان برگذشت.
فردوسی.
یک سال برگذشت که زی تو نیافت بارخویش تو آن یتیم نه همسایه ت آن فقیر.
ناصرخسرو.
چون برین قصه برگذشت بسی زو چو عنقا نشان نداد کسی.
نظامی.
بایزید می گوید دویست سال به بوستان برگذرد تا چون ما گلی دررسد. ( تذکرةالاولیاء عطار ). || تجاوز کردن. فزون تر شدن : ز سیم سره خایه صد بار هشت
که هر یک به مثقال صد برگذشت.
اسدی.
پسر چون ز ده برگذشتش سنین ز نامحرمان گو فراتر نشین.
سعدی.
|| عبور کردن. مرورکردن. رد شدن. پس پشت قرار دادن. گذاره کردن : یک روز به نزدیک آن چهار دیوار برگذشت و او را قصه آن دیواربست و آن مردمان بگفتند. ( ترجمه تفسیرطبری ). خاقان بگریخت و مردان از آنجا برگذشت و آن شهر را پس پشت خویش کرد. ( ترجمه طبری بلعمی ).بنام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد.
فردوسی.
نبندیم اگر بگذری بر تو راه زیانی مکن برگذر بی سپاه.
فردوسی.
چون از سر سدره برگذشتی اوراق حدوث درنوشتی.
نظامی.
وقتی به مستی برگذشت دهانش آلوده بود آب آورد و دهان آن مست بشست. ( تذکرةالاولیاء عطار ).محل و قیمت خویش آن زمان بدانستم
که برگذشتی و ما را به هیچ نخریدی.
سعدی.
المصمت ؛ شمشیر که بر استخوان برگذرد. ( دهار ).- از گفتار کسی برنگذشتن ؛از سخن او سر نپیچیدن. پذیرفتن گفتار کسی را :
مر او را همه پاک فرمان برید
ز گفتار گودرز برمگذرید.
فردوسی.
- برگذشتن گناه بر کسی ؛ سر زدن گناه از او. صادر شدن گناه از وی.|| بالاتر رفتن. برتر رفتن. درگذشتن :
خروشیدن تازی اسبان ز دشت
ز بانگ تبیره همی برگذشت.
فردوسی.
بیامد شهنشاه ازین سان به دشت همی تاجش از مشتری برگذشت.
فردوسی.
مخور انده که از اینجای همی برگذری گرچه ویرانست این منزل ما یا بنواست.
ناصرخسرو.
خواب از آن چشم چشم نتوان داشت که ز سر برگذشت سیلابش.
سعدی.
- از مزیح ( مزاح ) برگذشتن کاری ؛ از مرحله مزاح تجاوز کردن. به اصطلاح امروز، از شوخی گذشتن و به مرحله جدی رسیدن : برگذشتن . [ ب َ گ ُ ذَ ت َ ] (مص مرکب ) طی شدن . سپری شدن . (فرهنگ فارسی معین ). گذشتن :
دگر چاهساری که بی آب گشت
فراوان بر او سالیان برگذشت .
یک سال برگذشت که زی تو نیافت بار
خویش تو آن یتیم نه همسایه ت آن فقیر.
چون برین قصه برگذشت بسی
زو چو عنقا نشان نداد کسی .
بایزید می گوید دویست سال به بوستان برگذرد تا چون ما گلی دررسد. (تذکرةالاولیاء عطار). || تجاوز کردن . فزون تر شدن :
ز سیم سره خایه صد بار هشت
که هر یک به مثقال صد برگذشت .
پسر چون ز ده برگذشتش سنین
ز نامحرمان گو فراتر نشین .
|| عبور کردن . مرورکردن . رد شدن . پس پشت قرار دادن . گذاره کردن : یک روز به نزدیک آن چهار دیوار برگذشت و او را قصه ٔ آن دیواربست و آن مردمان بگفتند. (ترجمه ٔ تفسیرطبری ). خاقان بگریخت و مردان از آنجا برگذشت و آن شهر را پس پشت خویش کرد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
بنام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد.
نبندیم اگر بگذری بر تو راه
زیانی مکن برگذر بی سپاه .
چون از سر سدره برگذشتی
اوراق حدوث درنوشتی .
وقتی به مستی برگذشت دهانش آلوده بود آب آورد و دهان آن مست بشست . (تذکرةالاولیاء عطار).
محل و قیمت خویش آن زمان بدانستم
که برگذشتی و ما را به هیچ نخریدی .
المصمت ؛ شمشیر که بر استخوان برگذرد. (دهار).
- از گفتار کسی برنگذشتن ؛از سخن او سر نپیچیدن . پذیرفتن گفتار کسی را :
مر او را همه پاک فرمان برید
ز گفتار گودرز برمگذرید.
- برگذشتن گناه بر کسی ؛ سر زدن گناه از او. صادر شدن گناه از وی .
|| بالاتر رفتن . برتر رفتن . درگذشتن :
خروشیدن تازی اسبان ز دشت
ز بانگ تبیره همی برگذشت .
بیامد شهنشاه ازین سان به دشت
همی تاجش از مشتری برگذشت .
مخور انده که از اینجای همی برگذری
گرچه ویرانست این منزل ما یا بنواست .
خواب از آن چشم چشم نتوان داشت
که ز سر برگذشت سیلابش .
- از مزیح (مزاح ) برگذشتن کاری ؛ از مرحله ٔ مزاح تجاوز کردن . به اصطلاح امروز، از شوخی گذشتن و به مرحله ٔ جدی رسیدن :
بپوشید باید یکایک سلیح
که این کار ما برگذشت از مزیح .
- ز اوج برگذشته ؛ به حد اعلای بلندی رسیده . به پایگاه بسیار والا رسیده :
وآن خط ز اوج برگذشته
طفلی است به میل بازگشته .
|| مجازاً، چشم پوشیدن . صرف نظر کردن :
چون برگذری ز خودپرستی
درخود نه گمان بری که هستی .
دگر چاهساری که بی آب گشت
فراوان بر او سالیان برگذشت .
فردوسی .
یک سال برگذشت که زی تو نیافت بار
خویش تو آن یتیم نه همسایه ت آن فقیر.
ناصرخسرو.
چون برین قصه برگذشت بسی
زو چو عنقا نشان نداد کسی .
نظامی .
بایزید می گوید دویست سال به بوستان برگذرد تا چون ما گلی دررسد. (تذکرةالاولیاء عطار). || تجاوز کردن . فزون تر شدن :
ز سیم سره خایه صد بار هشت
که هر یک به مثقال صد برگذشت .
اسدی .
پسر چون ز ده برگذشتش سنین
ز نامحرمان گو فراتر نشین .
سعدی .
|| عبور کردن . مرورکردن . رد شدن . پس پشت قرار دادن . گذاره کردن : یک روز به نزدیک آن چهار دیوار برگذشت و او را قصه ٔ آن دیواربست و آن مردمان بگفتند. (ترجمه ٔ تفسیرطبری ). خاقان بگریخت و مردان از آنجا برگذشت و آن شهر را پس پشت خویش کرد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
بنام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد.
فردوسی .
نبندیم اگر بگذری بر تو راه
زیانی مکن برگذر بی سپاه .
فردوسی .
چون از سر سدره برگذشتی
اوراق حدوث درنوشتی .
نظامی .
وقتی به مستی برگذشت دهانش آلوده بود آب آورد و دهان آن مست بشست . (تذکرةالاولیاء عطار).
محل و قیمت خویش آن زمان بدانستم
که برگذشتی و ما را به هیچ نخریدی .
سعدی .
المصمت ؛ شمشیر که بر استخوان برگذرد. (دهار).
- از گفتار کسی برنگذشتن ؛از سخن او سر نپیچیدن . پذیرفتن گفتار کسی را :
مر او را همه پاک فرمان برید
ز گفتار گودرز برمگذرید.
فردوسی .
- برگذشتن گناه بر کسی ؛ سر زدن گناه از او. صادر شدن گناه از وی .
|| بالاتر رفتن . برتر رفتن . درگذشتن :
خروشیدن تازی اسبان ز دشت
ز بانگ تبیره همی برگذشت .
فردوسی .
بیامد شهنشاه ازین سان به دشت
همی تاجش از مشتری برگذشت .
فردوسی .
مخور انده که از اینجای همی برگذری
گرچه ویرانست این منزل ما یا بنواست .
ناصرخسرو.
خواب از آن چشم چشم نتوان داشت
که ز سر برگذشت سیلابش .
سعدی .
- از مزیح (مزاح ) برگذشتن کاری ؛ از مرحله ٔ مزاح تجاوز کردن . به اصطلاح امروز، از شوخی گذشتن و به مرحله ٔ جدی رسیدن :
بپوشید باید یکایک سلیح
که این کار ما برگذشت از مزیح .
فردوسی .
- ز اوج برگذشته ؛ به حد اعلای بلندی رسیده . به پایگاه بسیار والا رسیده :
وآن خط ز اوج برگذشته
طفلی است به میل بازگشته .
نظامی .
|| مجازاً، چشم پوشیدن . صرف نظر کردن :
چون برگذری ز خودپرستی
درخود نه گمان بری که هستی .
نظامی .
فرهنگ عمید
گذشتن، سپری شدن.
کلمات دیگر: