سم شوخگین گردیده
کنب
فرهنگ فارسی
سم شوخگین گردیده
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
کدک و کشک نهاده است و تغار لور و دوغ
قدحی کرده پر از کنگر و کنب خوش خوار.
بسحاق اطعمه (دیوان ص 13).
زمانه کرد مرا مبتلا به گردش او
گهی به نای کلوته گهی به پای کنب .
طیان .
طاهر دبیر را با چند تن ... از ری بیاوردند خیل تاشان بی بند و بر در خیمه ٔ بزرگ و سرای پرده بداشتند براستران در کنبها، و امیر را آگاه کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 449).
بولهب با زن به پیشت می رود ای ناصبی
بنگر آنک زنش را در گردن افکنده کنب .
ناصرخسرو.
عهد غدیر خم زن بولهب نداشت
در گردن شماست شده سخت چون کنب .
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 43).
دختر رز که تو بر طارم تاکش دیدی
مدتی شد که در آونگ سرش در کنبست .
انوری .
همچو دزدان به کنب بسته آونگ دراز
دزد نی چوب خورد کاج خورد، مسخره نی .
سوزنی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| شاه دانه که تخم بنگ باشد. (برهان ). گیاه بنگ که شاهدانه باشد. (انجمن آرا). برگ و تخم بنگ .(غیاث ). گیاهی است که از برگ آن بنگ و چرس به دست آورند و تخم آن را شاهدانه گویند. (ناظم الاطباء). اسم فارسی شاهدانه . (فهرست مخزن الادویه ). شاهدانه . (فرهنگ فارسی معین ). قنب . شاهدانه . شهدانه . شهدانق . شهدانج . || ورق الخیال است که بنگ باشد. (برهان ). اسم فارسی ورق الخیال است که به فارسی بنگ نامند. (فهرست مخزن الادویه ). توسعاً بنگ . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و عصاره ٔ برگ شهدانج کنب و آن گویند سود دارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی باب دوازدهم ازیادداشت به خط مرحوم دهخدا).
میزند بنگ صرف مرشد خوان
فارغ از نوشداروی عنبی است
گرچه الشیخ کالنبی گویند
کالنبی نیست شیخ ما کنبی است .
کمال خجندی (از یادداشت ایضاً).
زمانه کرد مرا مبتلا به گردش او
گهی به نای کلوته گهی به پای کنب.
بولهب با زن به پیشت می رود ای ناصبی
بنگر آنک زنش را در گردن افکنده کنب.
در گردن شماست شده سخت چون کنب.
مدتی شد که در آونگ سرش در کنبست.
دزد نی چوب خورد کاج خورد، مسخره نی .
کنب . [ ک َ ن َ ] (ع مص ) شوخگن گردیدن پای و سم ستور. (منتهی الارب ) (آنندراج ): کنب الرجل ؛ ستبر شد پای آن و کنب الخف و الحافر کذلک .(ناظم الاطباء). || شوخ بستن دست از عمل یا خاص است مر دست را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). ستبر شدن دست از کار. (از اقرب الموارد). || (اِ) ستبری که بر پا و سپل و سم برآید یا ستبری مخصوص که از کار حاصل آید. (از اقرب الموارد). و در عربی چرک دست و پای که به سبب کار کردن به هم می رسد. (برهان ). شوخ دست . (دهار). به عربی چرک دست و پا. (غیاث ). پینه . ج ، کُنْب . (از دزی ج 2 ص 491).
کنب . [ ک َ ن ِ ] (ع اِ) گیاهی است . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
کنب . [ ک َ ن ِ ] (ع ص ) سم شوخگین گردیده . (ناظم الاطباء).
کنب . [ ک ُ ن ُ ] (اِخ ) شهری است به ماوراءالنهر که لقبش اسروشنه است . (منتهی الارب ) (از معجم البلدان ) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کنب . [ کَمْب ْ ] (ع مص ) گنجینه ساختن چیزی را در انبان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (از اقرب الموارد).
تو بدان خدای بنگر که صد اعتقاد بخشد
ز چه سنی است مروی ز چه رافضی است کنبی .
مولوی (از فرهنگ رشیدی ).
فرهنگ عمید
گویش مازنی
کنف