پژمریده. [ پ َ م ُ دَ / دِ ] ( ن مف ) روی بخشکی آورده. خشک شده. خوشیده.افسرده. پلاسیده. بی طراوت. ذَبِب. ذباب :
چون برگ لاله بوده ام و اکنون
چون سیب پژمریده بر آونگم.
یکی پژمریده شده برگ و بار.
رخش پژمریده دل آشفته دید.
وان من چون شنبلید پژمریده در چمن.
امید از آب و از باران بریده.
شدستی کنون پژمریده زریر.
چون برگ لاله بوده ام و اکنون
چون سیب پژمریده بر آونگم.
رودکی.
از این دو همیشه یکی آبداریکی پژمریده شده برگ و بار.
فردوسی.
گرانمایه سیندخت را خفته دیدرخش پژمریده دل آشفته دید.
فردوسی.
روی تو چون سنبل تر برشکفته بامدادوان من چون شنبلید پژمریده در چمن.
منوچهری.
چو کشتی بود مهرش پژمریده امید از آب و از باران بریده.
فخرالدین اسعد ( ویس و رامین ).
گلی تازه بودستی آری ولیک شدستی کنون پژمریده زریر.
ناصرخسرو.