لقب عبد العزی بی خشیم بن شداد
محلق
فرهنگ فارسی
لقب عبد العزی بی خشیم بن شداد
فرهنگ معین
(مُ حَ لَّ) [ ع . ] (اِمف .) 1 - موی سترده ، موی تراشیده . 2 - خرمایی که ثلث آن پخته باشد. 3 - محل پرواز به بالا و دور زدن .
(مِ لَ) [ ع . ] (اِ.) تیغی که بدان موی تراشند. 2 - گلیم درشت .
(مُ حَ لَّ ) [ ع . ] (اِمف . ) ۱ - موی سترده ، موی تراشیده . ۲ - خرمایی که ثلث آن پخته باشد. ۳ - محل پرواز به بالا و دور زدن .
لغت نامه دهخدا
محلق . [ م ُ ح َل ْ ل ِ] (ع ص ) کسی که می تراشد موی سر خود را. (ناظم الاطباء) : لتدخلن المسجدالحرام ان شاء اﷲ آمنین محلقین رؤوسکم . (قرآن 27/48). رجوع به تحلیق شود.
محلق .[ م ُ ح َل ْ ل َ ] (اِخ ) لقب عبدالعزی بن خیثم بن شداد وبدین جهت وی را بدین لقب خوانند که اسبش گونه ٔ او را به دندان گرفت و جای آن چون حلقه ای برگونه اش جای گرفت و دیگر آنکه تیری به او اصابت کرد و او را با حلقه داغ کردند. (از منتهی الارب ). و رجوع به عقدالفریدج 3 ص 303 و ج 6 ص 177 و البیان والتبیین ج 2 ص 22 شود.
محلق. [ م ُ ح َل ْ ل ِ ] ( ع ص )خنور اندک خالی. || رطب اندک رسیده. || گوسپند لاغر. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ).
محلق. [ م ُ ح َل ْ ل َ ] ( ع ص ، اِ ) خرما که دو ثلث وی پخته باشد، محلقة یکی. || جایی از منی که در آنجا سر تراشند. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || جای سر تراشیدن. ( ناظم الاطباء ). || محل پرواز به بالا و دور زدن : چون خسرو از شکارگاه بازآمد، شاهین همت را پرواز داد و طایر و واقع گردون را معلق زنان از اوج محلق خویش در مخلب طلب آورد. ( مرزبان نامه ص 331 ). رجوع به تحلیق شود. || تراشیده شده و سترده شده و مقراض شده. ( ناظم الاطباء ). رجوع به تحلیق شود.
محلق.[ م ُ ح َل ْ ل َ ] ( اِخ ) لقب عبدالعزی بن خیثم بن شداد وبدین جهت وی را بدین لقب خوانند که اسبش گونه او را به دندان گرفت و جای آن چون حلقه ای برگونه اش جای گرفت و دیگر آنکه تیری به او اصابت کرد و او را با حلقه داغ کردند. ( از منتهی الارب ). و رجوع به عقدالفریدج 3 ص 303 و ج 6 ص 177 و البیان والتبیین ج 2 ص 22 شود.
محلق. [ م ُ ح َل ْ ل ِ] ( ع ص ) کسی که می تراشد موی سر خود را. ( ناظم الاطباء ) : لتدخلن المسجدالحرام ان شاء اﷲ آمنین محلقین رؤوسکم. ( قرآن 27/48 ). رجوع به تحلیق شود.
محلق . [ م ِ ل َ ] (ع اِ) استره . (منتهی الارب ).تیغ که بدان موی تراشند. موسی . ستره . (از یادداشت مرحوم دهخدا). استره . (مهذب الاسماء). || گلیم درشت کانه یحلق الشعر. ج ، محالق . (منتهی الارب ).
محلق . [ م ُ ح َل ْ ل َ ] (ع ص ، اِ) خرما که دو ثلث وی پخته باشد، محلقة یکی . || جایی از منی که در آنجا سر تراشند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || جای سر تراشیدن . (ناظم الاطباء). || محل پرواز به بالا و دور زدن : چون خسرو از شکارگاه بازآمد، شاهین همت را پرواز داد و طایر و واقع گردون را معلق زنان از اوج محلق خویش در مخلب طلب آورد. (مرزبان نامه ص 331). رجوع به تحلیق شود. || تراشیده شده و سترده شده و مقراض شده . (ناظم الاطباء). رجوع به تحلیق شود.
محلق . [ م ُ ح َل ْ ل ِ ] (ع ص )خنور اندک خالی . || رطب اندک رسیده . || گوسپند لاغر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).