تنگ عیش . تنگ روزی
تنگ زیست
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
تنگ زیست. [ ت َ ] ( ص مرکب ) تنگدست. تنگ عیش. تنگ معاش. تنگ روزی. تنگ بخت. ( آنندراج ). پریشان و مضطرب و رنج رسیده. ( ناظم الاطباء ). معسر. متقشف. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) :
بر آن تنگ روزی بباید گریست
که از بیم تنگی بود تنگ زیست.
بر آن تنگ روزی بباید گریست
که از بیم تنگی بود تنگ زیست.
امیرخسرودهلوی.
رجوع به تنگدست و تنگ روزی و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود.کلمات دیگر: