هیهای. [ هََ / هَِ ] ( اِ مرکب ) هیاهو :
شهر را بگذاشت وانسو رای کرد
قصد جست وجوی آن هیهای کرد.
های و هوی روح از هیهای اوست.
شهر را بگذاشت وانسو رای کرد
قصد جست وجوی آن هیهای کرد.
مولوی.
دمدمه ی ْ این روح از دمهای اوست های و هوی روح از هیهای اوست.
مولوی.
و رجوع به های و هوی و هیاهو شود.