مترادف بریان کردن : برشته کردن، بلال کردن، تف دادن، کباب کردن
بریان کردن
مترادف بریان کردن : برشته کردن، بلال کردن، تف دادن، کباب کردن
فارسی به انگلیسی
to dress or roast whole, to barbecue, to parch
roast
فارسی به عربی
شواء , شوایة
مترادف و متضاد
خشک شدن، بریان کردن، برشته کردن، نیم سوز کردن، تفتیدن، افتاب سوخته کردن
کباب کردن، بریان کردن
کباب کردن، بریان کردن، سرخ شدن، سرخ کردن، برشتن، برشته شدن، دود زدن
پختن، بریان کردن، بریان شدن، روی سیخ یا انبر کباب کردن
برشته کردن، بلال کردن، تف دادن، کباب کردن
فرهنگ فارسی
پختن با حرارت مستقیم بهوسیلۀ منابع حرارتی، مانند گاز و زغال و الکتریسیته
( مصدر ) تف دادن کباب کردن .
لغت نامه دهخدا
بریان کردن. [ ب ِرْ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) کباب کردن. برشته کردن. پختن. تف دادن. اشتواء. اطباخ.افتئاد. اکشاء. انضاج. حَنذ. تَشویة. شَی . طَجن. طَهو. طَهی. طَهَیان. قَلو. قَلی. کَشَی :
از آن پس که بی توش و بی جانْش کرد
بر آن آتش تیز بریانْش کرد.
برو خاک را زار و گریان کنم.
هوا را به شمشیر گریان کند.
از آتش حسرت بین بریان جگر دجله
خود آب شنیدستی کآتش کندش بریان ؟
نه چون پای ملخ باشد ز موری.
بدو گفت لختی پنیر کهن
ابا مغز بادام بریان بکن.
- بریان کرده ؛ برشته کرده. کباب کرده. حنیذ. شواء. مسلوق. مشوی. مطجن. مفؤود. مقلو: حَنیذ؛ اندر زمین بریان کرده. لحم مهراء؛ گوشت نیک بریان کرده. ( دهار ).
- || بوداده. تاب داده. برشته کرده : بگیرند هلیله کابلی و بلیله و آمله بریان کرده از هر یکی سه درم. ( ذخیره خوارزمشاهی ). بگیرند چلغوزه پاک کرده ده درمسنگ... و تخم کتان بریان کرده... ( ذخیره خوارزمشاهی ). غله ای که از آن کنیزک می خریدند و صحیح و بریان ناکرده از بریان کرده جدا میکردند. ( تاریخ قم ص 64 ). و رجوع به بریان شود.
- بریان ناکرده ؛ برشته نشده : غله ای که از آن کنیزک می خریدند و صحیح و بریان ناکرده از بریان کرده جدا میکردند. ( تاریخ قم ص 64 ).
|| به مجاز، عذاب کردن. رنج دادن :
بنده بد را خداوندان بتشنه گرسنه
از آن پس که بی توش و بی جانْش کرد
بر آن آتش تیز بریانْش کرد.
فردوسی.
بر آتش چو یابمْش بریان کنم برو خاک را زار و گریان کنم.
فردوسی.
بر آتش یکی گور بریان کندهوا را به شمشیر گریان کند.
فردوسی.
اگر بریان کننده [ بط و مرغابی را ] بهتر باشد، الا به بخار بریان کنند. و اگر یک ساعت به بخار آب بیاویزند پس به بخار آبی دیگر بریان کنند. و اگر یک ساعت به بخار آب بیاویزند پس به بخار آبی دیگر بریان کنند بهتر باشد. ( ذخیره خوارزمشاهی ). اگر در تنور به بخار آب بریان کنند [ گوشت خرگوش را ] هم نیک باشد. ( ذخیره خوارزمشاهی ).از آتش حسرت بین بریان جگر دجله
خود آب شنیدستی کآتش کندش بریان ؟
خاقانی.
اگر بریان کند بهرام گوری نه چون پای ملخ باشد ز موری.
سعدی.
حَنذ؛ بریان کردن گوسپند اندر زمین. ( دهار ). خَمط؛بریان کردن گوشت را یا نیک نپختن آن را. ( از منتهی الارب ). صلی ؛ در آتش بریان کردن. ( دهار ). || بو دادن. برشته کردن. تاب دادن. گندم و جز آن را بر تابه برشته کردن. ( یادداشت دهخدا ). تَحمیص : بدو گفت لختی پنیر کهن
ابا مغز بادام بریان بکن.
فردوسی.
عَثلبة؛ در خاکستر بریان کردن گندم را. ( از منتهی الارب ).- بریان کرده ؛ برشته کرده. کباب کرده. حنیذ. شواء. مسلوق. مشوی. مطجن. مفؤود. مقلو: حَنیذ؛ اندر زمین بریان کرده. لحم مهراء؛ گوشت نیک بریان کرده. ( دهار ).
- || بوداده. تاب داده. برشته کرده : بگیرند هلیله کابلی و بلیله و آمله بریان کرده از هر یکی سه درم. ( ذخیره خوارزمشاهی ). بگیرند چلغوزه پاک کرده ده درمسنگ... و تخم کتان بریان کرده... ( ذخیره خوارزمشاهی ). غله ای که از آن کنیزک می خریدند و صحیح و بریان ناکرده از بریان کرده جدا میکردند. ( تاریخ قم ص 64 ). و رجوع به بریان شود.
- بریان ناکرده ؛ برشته نشده : غله ای که از آن کنیزک می خریدند و صحیح و بریان ناکرده از بریان کرده جدا میکردند. ( تاریخ قم ص 64 ).
|| به مجاز، عذاب کردن. رنج دادن :
بنده بد را خداوندان بتشنه گرسنه
بریان کردن . [ ب ِرْ ک َ دَ ] (مص مرکب ) کباب کردن . برشته کردن . پختن . تف دادن . اشتواء. اطباخ .افتئاد. اکشاء. انضاج . حَنذ. تَشویة. شَی ّ. طَجن . طَهو. طَهی . طَهَیان . قَلو. قَلی . کَشَی :
از آن پس که بی توش و بی جانْش کرد
بر آن آتش تیز بریانْش کرد.
بر آتش چو یابمْش بریان کنم
برو خاک را زار و گریان کنم .
بر آتش یکی گور بریان کند
هوا را به شمشیر گریان کند.
اگر بریان کننده [ بط و مرغابی را ] بهتر باشد، الا به بخار بریان کنند. و اگر یک ساعت به بخار آب بیاویزند پس به بخار آبی دیگر بریان کنند. و اگر یک ساعت به بخار آب بیاویزند پس به بخار آبی دیگر بریان کنند بهتر باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). اگر در تنور به بخار آب بریان کنند [ گوشت خرگوش را ] هم نیک باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
از آتش حسرت بین بریان جگر دجله
خود آب شنیدستی کآتش کندش بریان ؟
اگر بریان کند بهرام گوری
نه چون پای ملخ باشد ز موری .
حَنذ؛ بریان کردن گوسپند اندر زمین . (دهار). خَمط؛بریان کردن گوشت را یا نیک نپختن آن را. (از منتهی الارب ). صلی ؛ در آتش بریان کردن . (دهار). || بو دادن . برشته کردن . تاب دادن . گندم و جز آن را بر تابه برشته کردن . (یادداشت دهخدا). تَحمیص :
بدو گفت لختی پنیر کهن
ابا مغز بادام بریان بکن .
عَثلبة؛ در خاکستر بریان کردن گندم را. (از منتهی الارب ).
- بریان کرده ؛ برشته کرده . کباب کرده . حنیذ. شواء. مسلوق . مشوی . مطجن . مفؤود. مقلو: حَنیذ؛ اندر زمین بریان کرده . لحم مهراء؛ گوشت نیک بریان کرده . (دهار).
- || بوداده . تاب داده . برشته کرده : بگیرند هلیله ٔ کابلی و بلیله و آمله ٔ بریان کرده از هر یکی سه درم . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). بگیرند چلغوزه ٔ پاک کرده ده درمسنگ ... و تخم کتان بریان کرده ... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). غله ای که از آن کنیزک می خریدند و صحیح و بریان ناکرده از بریان کرده جدا میکردند. (تاریخ قم ص 64). و رجوع به بریان شود.
- بریان ناکرده ؛ برشته نشده : غله ای که از آن کنیزک می خریدند و صحیح و بریان ناکرده از بریان کرده جدا میکردند. (تاریخ قم ص 64).
|| به مجاز، عذاب کردن . رنج دادن :
بنده ٔ بد را خداوندان بتشنه گرسنه
بر عذاب آتش معده همی بریان کنند.
|| به مجاز، سوختن . داغ نهادن . اثر سوختگی پدید آوردن :
چون دست درازی به لبت دندان کرد
تبخال چرا لب مرا بریان کرد؟
از آن پس که بی توش و بی جانْش کرد
بر آن آتش تیز بریانْش کرد.
فردوسی .
بر آتش چو یابمْش بریان کنم
برو خاک را زار و گریان کنم .
فردوسی .
بر آتش یکی گور بریان کند
هوا را به شمشیر گریان کند.
فردوسی .
اگر بریان کننده [ بط و مرغابی را ] بهتر باشد، الا به بخار بریان کنند. و اگر یک ساعت به بخار آب بیاویزند پس به بخار آبی دیگر بریان کنند. و اگر یک ساعت به بخار آب بیاویزند پس به بخار آبی دیگر بریان کنند بهتر باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). اگر در تنور به بخار آب بریان کنند [ گوشت خرگوش را ] هم نیک باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
از آتش حسرت بین بریان جگر دجله
خود آب شنیدستی کآتش کندش بریان ؟
خاقانی .
اگر بریان کند بهرام گوری
نه چون پای ملخ باشد ز موری .
سعدی .
حَنذ؛ بریان کردن گوسپند اندر زمین . (دهار). خَمط؛بریان کردن گوشت را یا نیک نپختن آن را. (از منتهی الارب ). صلی ؛ در آتش بریان کردن . (دهار). || بو دادن . برشته کردن . تاب دادن . گندم و جز آن را بر تابه برشته کردن . (یادداشت دهخدا). تَحمیص :
بدو گفت لختی پنیر کهن
ابا مغز بادام بریان بکن .
فردوسی .
عَثلبة؛ در خاکستر بریان کردن گندم را. (از منتهی الارب ).
- بریان کرده ؛ برشته کرده . کباب کرده . حنیذ. شواء. مسلوق . مشوی . مطجن . مفؤود. مقلو: حَنیذ؛ اندر زمین بریان کرده . لحم مهراء؛ گوشت نیک بریان کرده . (دهار).
- || بوداده . تاب داده . برشته کرده : بگیرند هلیله ٔ کابلی و بلیله و آمله ٔ بریان کرده از هر یکی سه درم . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). بگیرند چلغوزه ٔ پاک کرده ده درمسنگ ... و تخم کتان بریان کرده ... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). غله ای که از آن کنیزک می خریدند و صحیح و بریان ناکرده از بریان کرده جدا میکردند. (تاریخ قم ص 64). و رجوع به بریان شود.
- بریان ناکرده ؛ برشته نشده : غله ای که از آن کنیزک می خریدند و صحیح و بریان ناکرده از بریان کرده جدا میکردند. (تاریخ قم ص 64).
|| به مجاز، عذاب کردن . رنج دادن :
بنده ٔ بد را خداوندان بتشنه گرسنه
بر عذاب آتش معده همی بریان کنند.
ناصرخسرو.
|| به مجاز، سوختن . داغ نهادن . اثر سوختگی پدید آوردن :
چون دست درازی به لبت دندان کرد
تبخال چرا لب مرا بریان کرد؟
خاقانی .
فرهنگستان زبان و ادب
{broil} [علوم و فنّاوری غذا] پختن با حرارت مستقیم به وسیلۀ منابع حرارتی، مانند گاز و زغال و الکتریسیته
کلمات دیگر: