سخت گرفتن . دشوار گرفتن
تنگ گرفتن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
تنگ گرفتن .[ ت َ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) سخت گرفتن . (آنندراج ). در فشار و مضیقه قرار دادن . دشوار گرفتن :
چو با دوست دشوار گیری و تنگ
نخواهد که بیند ترا نقش و رنگ .
در حوصله ام نیست علی طاقت آهی
از بس که مرا شوق بتی تنگ گرفته ست .
مگیر تنگ بمردم گرت امید بقاست
که کفش تنگ همین یک دو روز بر سر پاست .
- تنگ گرفتن زمانه کسی را ؛ در سختی قرار دادن او. ناسازگار گردیدن دنیا بر کسی :
بر دل گشاده مرد نگیرد زمانه تنگ
نهمار این سخن ز بزرگان شنوده ایم .
- تنگ گرفتن کار ؛ مشکل گرفتن آن :
بدین تیزی اندر نیاید به جنگ
نباید گرفتن چنین کار تنگ .
- تنگ گرفتن کاربر کسی ؛ او را در سختی و مضیقه قرار دادن . وی را در مشکل و درماندگی انداختن :
تبه گردد او هم بدین دشت جنگ
نباید گرفتن بر او کار تنگ .
چو بر خسرو این کار گیریم تنگ
مگر تیز گردد بیاید به جنگ .
بر طاعت ما کار چنین تنگ مگیرید
ای خوش کمران تنگ مبندید میان را.
- تنگ گرفتن نفقه بر عیال ؛ زن و فرزند را در سختی معیشت قرار دادن . آنان را در عسرت و نداری انداختن . وسیله ٔ گذران زندگی را از آنان دریغ داشتن . رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود.
|| در میان سینه و بازوان فشردن شدت علاقه را :
سرش تنگ بگرفت و یک بوسه داد
همانا که از شرم ناورد یاد.
- تنگ اندر (به ، در) بر گرفتن ؛ سخت اندر کنار گرفتن . تنگ در آغوش گرفتن . تنگ در بغل گرفتن . تنگ اندر کنار گرفتن . در میان سینه و بازوان فشردن کسی را از شدت علاقه و میل :
گرامیش را تنگ در بر گرفت
چو بگشاد لب پوزش اندرگرفت .
بیامد ورا تنگ در بر گرفت
پر از خون مژه خواهش اندرگرفت .
پدرتنگ بگرفت اندر برش
فراوان ببوسید روی و سرش .
گرفتش به بر تنگ و بنواختش
گرامی بر خویش بنشاختش .
هر قمْر یکی قصه به باغی دارد
هر لاله گرفته ژاله ای در بر تنگ .
بترس ای یار و تنگ اندر برم گیر
که خوش باشدبهم اندر می و شیر.
به بر گرفت مرا تنگ و، تنگ اسب فراغ
ببست گفتم یارا تو بر چه سودایی ؟
- تنگ اندر (در) کنار گرفتن ؛ سخت در آغوش گرفتن . در میان سینه و بازوان فشردن :
هوازی برآمد برم آن نگار
مرا تنگ بگرفت اندر کنار.
بوسه بیار و تنگ مرا در کناره گیر
تا هر دو دارم از تو بدین راه یادگار.
ای یار دلربای ، هلا خیز و می بیار
می ده مرا و گیر یکی تنگ در کنار.
- تنگ به (در) آغوش گرفتن ؛ سخت در کنار گرفتن :
سیاوش فرودآمد از نیل رنگ
پیاده گرفتش به آغوش تنگ .
- تنگ در بغل گرفتن ؛ سخت در میان بازوان گرفتن . تنگ در آغوش گرفتن . تنگ در کنار و در بر گرفتن :
از دور دلم جامه ٔ او رنگ گرفته ست
یا سوخته ای در بغلش تنگ گرفته ست .
رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود.
چو با دوست دشوار گیری و تنگ
نخواهد که بیند ترا نقش و رنگ .
(بوستان ).
در حوصله ام نیست علی طاقت آهی
از بس که مرا شوق بتی تنگ گرفته ست .
علی خراسانی (از آنندراج ).
مگیر تنگ بمردم گرت امید بقاست
که کفش تنگ همین یک دو روز بر سر پاست .
مخلص کاشی (ایضاً).
- تنگ گرفتن زمانه کسی را ؛ در سختی قرار دادن او. ناسازگار گردیدن دنیا بر کسی :
بر دل گشاده مرد نگیرد زمانه تنگ
نهمار این سخن ز بزرگان شنوده ایم .
قاآنی .
- تنگ گرفتن کار ؛ مشکل گرفتن آن :
بدین تیزی اندر نیاید به جنگ
نباید گرفتن چنین کار تنگ .
فردوسی .
- تنگ گرفتن کاربر کسی ؛ او را در سختی و مضیقه قرار دادن . وی را در مشکل و درماندگی انداختن :
تبه گردد او هم بدین دشت جنگ
نباید گرفتن بر او کار تنگ .
فردوسی .
چو بر خسرو این کار گیریم تنگ
مگر تیز گردد بیاید به جنگ .
فردوسی .
بر طاعت ما کار چنین تنگ مگیرید
ای خوش کمران تنگ مبندید میان را.
ابوطالب کلیم (از آنندراج ).
- تنگ گرفتن نفقه بر عیال ؛ زن و فرزند را در سختی معیشت قرار دادن . آنان را در عسرت و نداری انداختن . وسیله ٔ گذران زندگی را از آنان دریغ داشتن . رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود.
|| در میان سینه و بازوان فشردن شدت علاقه را :
سرش تنگ بگرفت و یک بوسه داد
همانا که از شرم ناورد یاد.
فردوسی .
- تنگ اندر (به ، در) بر گرفتن ؛ سخت اندر کنار گرفتن . تنگ در آغوش گرفتن . تنگ در بغل گرفتن . تنگ اندر کنار گرفتن . در میان سینه و بازوان فشردن کسی را از شدت علاقه و میل :
گرامیش را تنگ در بر گرفت
چو بگشاد لب پوزش اندرگرفت .
فردوسی .
بیامد ورا تنگ در بر گرفت
پر از خون مژه خواهش اندرگرفت .
فردوسی .
پدرتنگ بگرفت اندر برش
فراوان ببوسید روی و سرش .
فردوسی .
گرفتش به بر تنگ و بنواختش
گرامی بر خویش بنشاختش .
فردوسی .
هر قمْر یکی قصه به باغی دارد
هر لاله گرفته ژاله ای در بر تنگ .
منوچهری .
بترس ای یار و تنگ اندر برم گیر
که خوش باشدبهم اندر می و شیر.
(ویس و رامین ).
به بر گرفت مرا تنگ و، تنگ اسب فراغ
ببست گفتم یارا تو بر چه سودایی ؟
سوزنی .
- تنگ اندر (در) کنار گرفتن ؛ سخت در آغوش گرفتن . در میان سینه و بازوان فشردن :
هوازی برآمد برم آن نگار
مرا تنگ بگرفت اندر کنار.
آغاجی .
بوسه بیار و تنگ مرا در کناره گیر
تا هر دو دارم از تو بدین راه یادگار.
فرخی .
ای یار دلربای ، هلا خیز و می بیار
می ده مرا و گیر یکی تنگ در کنار.
منوچهری .
- تنگ به (در) آغوش گرفتن ؛ سخت در کنار گرفتن :
سیاوش فرودآمد از نیل رنگ
پیاده گرفتش به آغوش تنگ .
فردوسی .
- تنگ در بغل گرفتن ؛ سخت در میان بازوان گرفتن . تنگ در آغوش گرفتن . تنگ در کنار و در بر گرفتن :
از دور دلم جامه ٔ او رنگ گرفته ست
یا سوخته ای در بغلش تنگ گرفته ست .
مخلص کاشی (از آنندراج ).
رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود.
تنگ گرفتن.[ ت َ گ ِ رِ ت َ ] ( مص مرکب ) سخت گرفتن. ( آنندراج ). در فشار و مضیقه قرار دادن. دشوار گرفتن :
چو با دوست دشوار گیری و تنگ
نخواهد که بیند ترا نقش و رنگ.
از بس که مرا شوق بتی تنگ گرفته ست.
که کفش تنگ همین یک دو روز بر سر پاست.
بر دل گشاده مرد نگیرد زمانه تنگ
نهمار این سخن ز بزرگان شنوده ایم.
بدین تیزی اندر نیاید به جنگ
نباید گرفتن چنین کار تنگ.
تبه گردد او هم بدین دشت جنگ
نباید گرفتن بر او کار تنگ.
مگر تیز گردد بیاید به جنگ.
ای خوش کمران تنگ مبندید میان را.
|| در میان سینه و بازوان فشردن شدت علاقه را :
سرش تنگ بگرفت و یک بوسه داد
همانا که از شرم ناورد یاد.
گرامیش را تنگ در بر گرفت
چو بگشاد لب پوزش اندرگرفت.
پر از خون مژه خواهش اندرگرفت.
فراوان ببوسید روی و سرش.
گرامی بر خویش بنشاختش.
هر لاله گرفته ژاله ای در بر تنگ.
چو با دوست دشوار گیری و تنگ
نخواهد که بیند ترا نقش و رنگ.
( بوستان ).
در حوصله ام نیست علی طاقت آهی از بس که مرا شوق بتی تنگ گرفته ست.
علی خراسانی ( از آنندراج ).
مگیر تنگ بمردم گرت امید بقاست که کفش تنگ همین یک دو روز بر سر پاست.
مخلص کاشی ( ایضاً ).
- تنگ گرفتن زمانه کسی را ؛ در سختی قرار دادن او. ناسازگار گردیدن دنیا بر کسی : بر دل گشاده مرد نگیرد زمانه تنگ
نهمار این سخن ز بزرگان شنوده ایم.
قاآنی.
- تنگ گرفتن کار ؛ مشکل گرفتن آن : بدین تیزی اندر نیاید به جنگ
نباید گرفتن چنین کار تنگ.
فردوسی.
- تنگ گرفتن کاربر کسی ؛ او را در سختی و مضیقه قرار دادن. وی را در مشکل و درماندگی انداختن : تبه گردد او هم بدین دشت جنگ
نباید گرفتن بر او کار تنگ.
فردوسی.
چو بر خسرو این کار گیریم تنگ مگر تیز گردد بیاید به جنگ.
فردوسی.
بر طاعت ما کار چنین تنگ مگیریدای خوش کمران تنگ مبندید میان را.
ابوطالب کلیم ( از آنندراج ).
- تنگ گرفتن نفقه بر عیال ؛ زن و فرزند را در سختی معیشت قرار دادن. آنان را در عسرت و نداری انداختن. وسیله گذران زندگی را از آنان دریغ داشتن. رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود.|| در میان سینه و بازوان فشردن شدت علاقه را :
سرش تنگ بگرفت و یک بوسه داد
همانا که از شرم ناورد یاد.
فردوسی.
- تنگ اندر ( به ، در ) بر گرفتن ؛ سخت اندر کنار گرفتن. تنگ در آغوش گرفتن. تنگ در بغل گرفتن. تنگ اندر کنار گرفتن. در میان سینه و بازوان فشردن کسی را از شدت علاقه و میل : گرامیش را تنگ در بر گرفت
چو بگشاد لب پوزش اندرگرفت.
فردوسی.
بیامد ورا تنگ در بر گرفت پر از خون مژه خواهش اندرگرفت.
فردوسی.
پدرتنگ بگرفت اندر برش فراوان ببوسید روی و سرش.
فردوسی.
گرفتش به بر تنگ و بنواختش گرامی بر خویش بنشاختش.
فردوسی.
هر قمْر یکی قصه به باغی داردهر لاله گرفته ژاله ای در بر تنگ.
پیشنهاد کاربران
تضییق
فرهنگ فارسی معین
( تَ ) [ ع . ] ( مص م . ) تنگ کردن ، تنگ گرفتن .
فرهنگ فارسی معین
( تَ ) [ ع . ] ( مص م . ) تنگ کردن ، تنگ گرفتن .
کلمات دیگر: