قرو
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
قرو. [ ق َرْوْ ] ( ع مص )آهنگ کردن و جستن بلاد. || پیروی نمودن. || نیزه زدن. || فراخ و کلان گردیدن پوست خایه از باد یا از آب یا از فرودآمدن روده ها. قر شدن. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ).
قرو. [ ق َرْوْ ] ( اِخ ) یکی از قلعه های یمن در طرف صنعاء، و ازآن ِ طائفه بنی هرش است. ( معجم البلدان ).
قرو. [ ق َرْوْ ] (ع اِ) حوض . || جوی بزرگ ودراز که در آن ستوران آب خورند. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ). || زمین که قطع نشود. (منتهی الارب ) (آنندراج ). الارض لاتکاد تقطع. (اقرب الموارد). || آب راهه ٔ انگوردان و شکاف آن . || بن درخت خرما و جز آن که آن را کاواک کنند و در وی نبیذ ریزند و از آن تغاره ٔ بزرگ سازند. || پنگان و قدح چوبین . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد). || آوند خرد از آن وکاسه ٔ تنگ . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). ج ، اقراء،اَقْر، اَقْرِوة، قُری ّ. (منتهی الارب ) (آنندراج ).
قرو. [ ق َرْوْ ] (ع مص )آهنگ کردن و جستن بلاد. || پیروی نمودن . || نیزه زدن . || فراخ و کلان گردیدن پوست خایه از باد یا از آب یا از فرودآمدن روده ها. قر شدن . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ).
قرو. [ ق َرْوْ ] (اِخ ) یکی از قلعه های یمن در طرف صنعاء، و ازآن ِ طائفه ٔ بنی هرش است . (معجم البلدان ).
دانشنامه عمومی
المقحفی، ابراهیم، احمد ، (مُعجَم المُدُن وَالقَبائِل الیَمَنِیَة) ، منشورات دار الحکمة، صنعاء، چاپ وانتشار سال ۱۹۸۵ میلادی به (عربی).
جمعیت آن (۶۰ ) نفر (۷ خانوار) می باشد.
گویش مازنی
۱قهرکننده – کسی که زودقهر کند ۲نوعی غذا که با گوجه سبز تهیه ...
واژه نامه بختیاریکا
( قُرُّو ) غرّان
( قُرُو ) قدر؛ اندازه
( قُرُو ) قران