سلاق
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
سلاق. [ س َل ْ لا ] ( ع ص ) صیغه مبالغه از ماده سلق. ( از اقرب الموارد ). سخن گوی. ( دهار ). خطیب سلاق ؛ خطیب بلیغ و بلندآواز. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ). بلیغ. ( اقرب الموارد ). مرد قوی سخن. ( مهذب الاسماء ).
سلاق. [ س ُل ْ لا ] ( اِخ ) عیدی است مر ترسایان را. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). عید صعود مسیح. ( اقرب الموارد ). عید نصاری. ( المعرب جوالیقی ص 196 ).
سلاق . [ س َل ْ لا ] (ع ص ) صیغه ٔ مبالغه از ماده سلق . (از اقرب الموارد). سخن گوی . (دهار). خطیب سلاق ؛ خطیب بلیغ و بلندآواز. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). بلیغ. (اقرب الموارد). مرد قوی سخن . (مهذب الاسماء).
سلاق . [ س ُ ] (ع اِمص ، اِ) دمیدگی بر بن های دندان یا پوست رفتگی بن دندان است . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || صلابتی است در پلک چشم از ماده ٔ اکاله که سرخ میگرداند پلک ها را و میریزاند مژه و سپس آن اطراف پلک را قرحه رساند. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). سرخ و غلیظشدن پلک چشم از حدود الارض . (غیاث ) (آنندراج ). سطبر گشتن و سرخ شدن کنار پلک را گویند و این علتی است که اگر مدتی برآید و علاج نکنند مژگان بریزد و کناره ٔ پلک بسوزد و فرد شود و بیشتری نزدیک بیغوله ٔ چشم افتدو گاهی نزدیک بیغوله ٔ بزرگ افتد که از سوی بینی است و گاهی بنزدیک بیغوله ٔ کوچک افتد که از سوی گوش است و این علت رطوبی باشد غلیظ گرم شده و سوخته و طبع بوره گرفته . (ذخیره خوارزمشاهی ). || دمیدگی دهان . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ). || دمیدگی بر اندام . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
سلاق . [ س ُل ْ لا ] (اِخ ) عیدی است مر ترسایان را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). عید صعود مسیح . (اقرب الموارد). عید نصاری . (المعرب جوالیقی ص 196).