کلمه جو
صفحه اصلی

مبخر

فرهنگ فارسی

( اسم ) بخور کرده شده .
هر چیز که سبب گنده دهنی گردد

لغت نامه دهخدا

مبخر.[ م ُ ب َخ ْ خ َ ] ( ع ص ) بخور کرده شده. ( آنندراج ). خوشبو و بخاردار. ( ناظم الاطباء ) : نسیم شمیم او عالم را معطر و مبخر گرداند. ( سندبادنامه ص 45 ).

مبخر. [ م ُ ب َخ ْ خ ِ ] ( ع ص ) بخارکننده و آن که نفس وی بدبو و گندیده است. || هر مایعی که در مجاورت هوا جوش کند. ( ناظم الاطباء ).

مبخر. [ م ُ خ ِ ] ( ع ص ) هر چیز که سبب گنده دهنی گردد. ( ناظم الاطباء ). و رجوع به ماده بعد شود.

مبخر. [ م ُ ب َخ ْ خ ِ ] (ع ص ) بخارکننده و آن که نفس وی بدبو و گندیده است . || هر مایعی که در مجاورت هوا جوش کند. (ناظم الاطباء).


مبخر. [ م ُ خ ِ ] (ع ص ) هر چیز که سبب گنده دهنی گردد. (ناظم الاطباء). و رجوع به ماده ٔ بعد شود.


مبخر.[ م ُ ب َخ ْ خ َ ] (ع ص ) بخور کرده شده . (آنندراج ). خوشبو و بخاردار. (ناظم الاطباء) : نسیم شمیم او عالم را معطر و مبخر گرداند. (سندبادنامه ص 45).



کلمات دیگر: