کامران شدن
فارسی به انگلیسی
لغت نامه دهخدا
کامران شدن. [ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) کامروا گشتن. به آرزو رسیدن. پیروز شدن :
هر آنکس که شد کامران در جهان
پرستش کنندش کهان و مهان.
چو او کامران شد تو بگریختی.
چو خسروان ز چه معنی تو کامران شده ای.
مهلت بیابد از اجل و کامران شود.
صاحب هنر که مال ندارد تغابن است.
بر منتهای همت خود کامران شدم.
هر آنکس که شد کامران در جهان
پرستش کنندش کهان و مهان.
فردوسی.
که با او به ایران برآویختی چو او کامران شد تو بگریختی.
فردوسی.
نگاه کن که در این خیمه چهار ستون چو خسروان ز چه معنی تو کامران شده ای.
ناصرخسرو.
بیچاره آدمی که اگر خود هزار سال مهلت بیابد از اجل و کامران شود.
سعدی.
یک چند اگر مدیح شوی کامران شوی صاحب هنر که مال ندارد تغابن است.
سعدی ( صاحبیه ).
شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدابر منتهای همت خود کامران شدم.
حافظ.
کلمات دیگر: