( صفت اسم ) ۱ - حاجت نیازمندی . ۲ - ضرورت . ۳ - سزاواری شایستگی لیاقت . ۴ - طور روش رسم . ۵ - ( صفت ) ضروری .
دربای
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
دربای. [ دَ ] ( نف مرکب ، اِ مرکب ) دربا. دربایست. دروایست. ضروری و مایحتاج. ( برهان ). محتاج الیه. لازم. از ضروریات. اندربای :
از همه شاهان امروز که دانی جز او
مملکت را و بزرگی و شهی را دربای.
لیکن چو دل و چو دیده دربایی.
همه کار فغفور و زیبای اوی
بیاراست آن رسم دربای اوی.
کف راد خود را سوی کیسه یازی.
ای جهان را چو چشم سر دربای.
فتح را در صف کین میر سپاهش دربای.
از همه شاهان امروز که دانی جز او
مملکت را و بزرگی و شهی را دربای.
فرخی.
بدمهر بتی و سنگدل یاری لیکن چو دل و چو دیده دربایی.
فرخی.
اکنون آنچه دربای است در این باب ، درخواهم. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 413 ).همه کار فغفور و زیبای اوی
بیاراست آن رسم دربای اوی.
اسدی.
به دربای آن سرو یازنده بالاکف راد خود را سوی کیسه یازی.
سوزنی.
نیستم بی جمال تو سر چشم ای جهان را چو چشم سر دربای.
رضی نیشابوری.
آنکه چون مردمک دیده بود پیوسته فتح را در صف کین میر سپاهش دربای.
سیف اسفرنگی.
|| سزاواری. شایستگی. لیاقت. ( ناظم الاطباء ).فرهنگ عمید
۱. ضروری، مورد حاجت.
۲. سزاوار.
۲. سزاوار.
کلمات دیگر: