درازخوان. [ دِ خوا / خا ] ( اِ مرکب ) خوان دراز. سفره دراز. || پیش انداز و دستارخوان. ( از برهان ). دستارخوان که سفره بزرگ باشد و در مهمانیهای بزرگ گسترند. ( انجمن آرا ). دستارخوان و آنرا کندوری نیز گویند. ( جهانگیری ) ( از آنندراج ). سفره دراز که در میزبانی فرازکنند. و آنرا دراز سفره نیز نامند. ( از شرفنامه منیری ) :
درازخوان پر از نان گندمی باید
که در مقابله راه کهکشان آری.
بر سر نتوان درازخوان پیچیدن.
درازخوان پر از نان گندمی باید
که در مقابله راه کهکشان آری.
بسحاق اطعمه ( از آنندراج ).
بر سفره خان رفت چودستار بخرج بر سر نتوان درازخوان پیچیدن.
نظام قاری ( دیوان ص 124 ).
گفتم درازخوان او همه جا کشیده...نظام قاری ( دیوان ص 132 ).