صرعدار. [ ص َ ] ( نف مرکب ) مصروع. صرع زده :
گوئی خم صرعدار شد چرخ
کان زرد کف از دهان برانداخت.
که صرعدار بود اختران بوقت زوال.
مه در دق و ناتوان ببینم.
و آن خیک مستسقی نگر، در سینه صفرا داشته.
گوئی خم صرعدار شد چرخ
کان زرد کف از دهان برانداخت.
خاقانی.
فلک چو عود صلیبش بر اختران بنددکه صرعدار بود اختران بوقت زوال.
خاقانی.
خور در تب و صرعدار یابم مه در دق و ناتوان ببینم.
خاقانی.
خم صرعدار آشفته سر، کف بر لب آورده زبرو آن خیک مستسقی نگر، در سینه صفرا داشته.
خاقانی.