خردک
فارسی به انگلیسی
فرهنگ فارسی
اندک، کم، اندک اندک، کم کم
( اسم ) اندک . یا خردک خردک . اندک اندک کم کم .
( اسم ) اندک . یا خردک خردک . اندک اندک کم کم .
لغت نامه دهخدا
خردک. [ خ ُ دَ ] ( ص مصغر ) خرده. کوچک :
درختی که خردک بود باغبان
بگرداند او را چو خواهد چنان
چو گردد کلان باز نتواندش
که از کژّی و خم بگرداندش.
پنداری تبخاله خردک بدمیده ست
بر گرد عقیق دو لب دلبر عیار.
که خردک داده بستانی بجمله.
در کل دلیل گرددت اجزا.
- خردک خردک ؛ کم کم. رفته رفته.
- || خردخرد. به اندازه های کوچک :
وَاندر شکمش خردک خردک دو سه گنبد
زنگی بچه ای خفته بهر یک در چون قار.
درختی که خردک بود باغبان
بگرداند او را چو خواهد چنان
چو گردد کلان باز نتواندش
که از کژّی و خم بگرداندش.
ابوشکور بلخی.
داراء اکبر را پسری بود نام او اشک و بگاه اسکندر خردک بود چون اسکندر برادرش را داراء اصغر بکشت این کودک هیچ چیز نتوانست کردن. ( ترجمه تاریخ طبری بلعمی ).پنداری تبخاله خردک بدمیده ست
بر گرد عقیق دو لب دلبر عیار.
منوچهری.
نگر تا هست چون تو هیچ سفله که خردک داده بستانی بجمله.
( ویس و رامین ).
این خردکهاست چونْش بشناسی در کل دلیل گرددت اجزا.
ناصرخسرو.
|| ( اِ مرکب ) خِنْصِر. کالوچ. کلیک. انگشت کوچک. انگشتک. ( یادداشت بخط مؤلف ). || بَثْرة. جوش. ( یادداشت بخط مؤلف ).- خردک خردک ؛ کم کم. رفته رفته.
- || خردخرد. به اندازه های کوچک :
وَاندر شکمش خردک خردک دو سه گنبد
زنگی بچه ای خفته بهر یک در چون قار.
منوچهری.
|| خوش اندام. خوشنما. خوش خلق. ( از ناظم الاطباء ).فرهنگ عمید
= خُرد
خُرد#NAME?
کلمات دیگر: