( اسم ) ۱ - کوچکی خردی . ۲ - کاستگی بسبب ساییدن .
خردگی
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
خردگی. [ خ ُ دَ / دِ ] ( حامص ) خردی. کوچکی :
من از خردگی رانده ام با سپاه
که ویران کنم دوده ساوه شاه.
بدین خردگی کردن آهنگ تو.
بخردگی منگر دانه سپندان را.
خردی او مایه بی خردگی است.
من از خردگی رانده ام با سپاه
که ویران کنم دوده ساوه شاه.
فردوسی ( شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 5 ص 2252 ).
زمین زینهاری بود ننگ توبدین خردگی کردن آهنگ تو.
فردوسی.
نگاه کن که بقا را چگونه می کوشدبخردگی منگر دانه سپندان را.
ناصرخسرو.
گندم سخت از جگر افسردگی است خردی او مایه بی خردگی است.
نظامی.
فرهنگ عمید
خردی، کوچکی.
پیشنهاد کاربران
خردگی: در پهلوی خورتگیه xwutagīh بوده است .
( ( یکی پهلوان بچه ی شیر دل ؛
نماید ، بدین خردگی ، چیره دل ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص382. )
( ( یکی پهلوان بچه ی شیر دل ؛
نماید ، بدین خردگی ، چیره دل ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص382. )
کلمات دیگر: