سایه انداز
سایه فکن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
سایه فکن. [ ی َ / ی ِ ف َ / ف ِ ک َ ] ( نف مرکب ) سایه انداز. سایه دهنده. سایه گستر :
پراکنده گشت آن بزرگ انجمن
همه شاد از آن سرو سایه فکن.
بر شاخ آن سرو سایه فکن.
چون شود سرو دوست سایه فکن.
هر که سنگت زند ثمر بخشش.
پراکنده گشت آن بزرگ انجمن
همه شاد از آن سرو سایه فکن.
فردوسی.
توانم مگر پایگه ساختن بر شاخ آن سرو سایه فکن.
فردوسی.
سایه خویش هم نهان خواهم چون شود سرو دوست سایه فکن.
خاقانی.
کم مباش از درخت سایه فکن هر که سنگت زند ثمر بخشش.
ابن یمین.
رجوع به سایه افکندن و سایه فکندن شود.فرهنگ عمید
آنچه سایه بیندازد، سایه فکننده، سایه انداز، سایه دهنده، سایه گستر: درخت سایه فکن.
کلمات دیگر: