کلمه جو
صفحه اصلی

مسرور


مترادف مسرور : بانشاط، خرم، خشنود، خندان، خوش، خوشحال، خوشوقت، دلشاد، سرحال، سرخوش، شاد، شادان، شادمان، محظوظ، مشعوف

متضاد مسرور : مغموم

برابر پارسی : شاد، شادمان، دلشاد

فارسی به انگلیسی

cheerful, cheery, gay, glad, happy, jocund, joyful

happy, joyful, euphoric


فارسی به عربی

مسرور

عربی به فارسی

محظوظ , خرسند , خوشحال , شاد , خوشرو , مسرور , خوشنود


فرهنگ اسم ها

(تلفظ: masrur) (عربی) شاد ، خوشحال .


اسم: مسرور (دختر، پسر) (عربی) (تلفظ: masrur) (فارسی: مَسرور) (انگلیسی: masrur)
معنی: شاد، شادمان، خوشحال

مترادف و متضاد

بانشاط، خرم، خشنود، خندان، خوش، خوشحال، خوشوقت، دلشاد، سرحال، سرخوش، شاد، شادان، شادمان، محظوظ، مشعوف ≠ مغموم


happy (صفت)
راضی، فرخنده، خوشحال، مبارک، خجسته، فرخ، سعید، خوشبخت، سعادتمند، خوش، مسرور، شاد، خرسند، محظوظ، خوش وقت، خندان، سفیدبخت، بانوا

vivacious (صفت)
زرنگ، سرزنده، خوشحال، خوشدل، سر سخت، مسرور، خوش مشرب، با نشاط، خوش وقت، دارای سرور و نشاط

merry (صفت)
فراخ، خوشحال، بشاش، خوشدل، خوش، شاد دل، سرحال، خرم، مسرور، شاد، خوشنود، سرمست، سبک روح، با نشاط، شادمان، خوش وقت، خشنود، خندان، سرخوش، شاد کام، پرنشاط، پر میوه

glad (صفت)
خوشحال، مسرور، شاد، خرسند، خوشنود، محظوظ، خوش وقت، خشنود

cheerful (صفت)
خوشحال، بشاش، خوش، مسرور، منبسط

فرهنگ فارسی

شاد، شادمان، خوشحال
۱ - ( اسم ) شاد شده خوشحال گردیده ۲ - ( صفت ) شاد خوشحال شادمان : رای پیرش چون غم کار ممالک میخورد دایم از بخت جوان مسرورعین الملک باد . ( لباب الالباب )
ابن محمد طالقانی

فرهنگ معین

(مَ ) [ ع . ] (اِمف . ) شادمان ، خوشحال .

لغت نامه دهخدا

مسرور. [ م َ ] (اِخ ) مکنی به ابوعبدالرحمان . رجوع به ابوعبدالرحمان شود.


مسرور. [ م َ ] ( ع ص ) ناف بریده. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). ناف زده. مقطوع السرة. یقال : وُلد الرسول ( ص ) مختوناً مسروراً. ( امتاع الاسماع مقریزی ). || فرِح. ( اقرب الموارد ). شاد. ( آنندراج ). شادکرده. ( دهار ). شادان. شادمان. شادمانه. خوشحال. منشرح. خوشوقت. خوش. تازه روی. خرم :
یا راقد اللیل مسروراً بأوله
ان الحوادث قد یطرقن اسحارا.
( از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 224 ).
ز پیش آنکه نشابور شد بدو مسرور
پذیرش آمد فوجی بسان موج بحار.
( از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 281 ).
باغ چون جزع و راغ چون شبه را
دل و جان غمگن است و مسرور است.
مسعودسعد.
اثر اصطناع پادشاه بر این کرامت هرچه شایعتر شد و من بنده بر آن مسرور و سرخ روی گشتم.( کلیله و دمنه ).
- مسرور شدن ؛ شاد شدن. خوشحال شدن. شاد گشتن.
- مسرور کردن ؛ مسرت بخشیدن. شاد کردن. خوشحال ساختن. فرح بخشیدن. مسرت دادن : به زیارت و ادای تحیت روح پدر را مسرور کرد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 456 ).

مسرور. [ م َ ] ( اِخ ) مکنی به ابوعبدالرحمان. رجوع به ابوعبدالرحمان شود.

مسرور. [ م َ] ( اِخ ) ابن محمد طالقانی ، مکنی به ابوالفضل. از شعرای دوره آل سبکتکین بود که برخی از اشعار او را عوفی نقل کرده است. رجوع به لباب الالباب ج 2 ص 42 شود.

مسرور. [ م َ ] (ع ص ) ناف بریده . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ناف زده . مقطوع السرة. یقال : وُلد الرسول (ص ) مختوناً مسروراً. (امتاع الاسماع مقریزی ). || فرِح . (اقرب الموارد). شاد. (آنندراج ). شادکرده . (دهار). شادان . شادمان . شادمانه . خوشحال . منشرح . خوشوقت . خوش . تازه روی . خرم :
یا راقد اللیل مسروراً بأوله
ان الحوادث قد یطرقن اسحارا.

(از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 224).


ز پیش آنکه نشابور شد بدو مسرور
پذیرش آمد فوجی بسان موج بحار.

(از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 281).


باغ چون جزع و راغ چون شبه را
دل و جان غمگن است و مسرور است .

مسعودسعد.


اثر اصطناع پادشاه بر این کرامت هرچه شایعتر شد و من بنده بر آن مسرور و سرخ روی گشتم .(کلیله و دمنه ).
- مسرور شدن ؛ شاد شدن . خوشحال شدن . شاد گشتن .
- مسرور کردن ؛ مسرت بخشیدن . شاد کردن . خوشحال ساختن . فرح بخشیدن . مسرت دادن : به زیارت و ادای تحیت روح پدر را مسرور کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 456).

مسرور. [ م َ] (اِخ ) ابن محمد طالقانی ، مکنی به ابوالفضل . از شعرای دوره ٔ آل سبکتکین بود که برخی از اشعار او را عوفی نقل کرده است . رجوع به لباب الالباب ج 2 ص 42 شود.


فرهنگ عمید

شاد، شادمان، خوشحال.

فرهنگ فارسی ساره

شادمان


جدول کلمات

فرشاد

پیشنهاد کاربران

مسرور : مَسرور ( عربی ) شاد، خوشحال. اسم مسرور مورد تایید ثبت احوال ایران برای نامگذاری دختر است .

مسرور و مشعوف باشید.


خوشحال و شاد


خوشحال بودن

مسرور : شاد ، گشاده رو

خوشحال_ شادمان _ شاد


کلمات دیگر: