کلمه جو
صفحه اصلی

مشرف


مترادف مشرف : دیده ور، مجاور، مسلط، نزدیک، مراقب، مواظب، ناظر، مباشر | مفتخر، سرافراز، بلندپایه، آستان بوسی، شرفیاب

برابر پارسی : برفراز، جای بلند، فراتر

فارسی به انگلیسی

imminent, overhanging, overlooking, honoured, honoured because of having visited a person or a place

imminent, overlooking


honoured


فارسی به عربی

حافة

عربی به فارسی

ناظر , سرپرست


فرهنگ اسم ها

اسم: مشرف (پسر) (عربی) (تلفظ: moshref) (فارسی: مشرف) (انگلیسی: moshref)
معنی: ناظر، بیننده، بلندی، نمایان، اشراف دارنده، در تصوف آن که خداوند او را بر ضمایر خلق آگاه می کند

مترادف و متضاد

dominant (صفت)
مافوق، برتر، چیره، برجسته، عمده، غالب، مسلط، حکمفرما، نافذ، نمایان، فائق، مشرف

predominant (صفت)
برجسته، عمده، غالب، مسلط، حکمفرما، نافذ، فائق، مشرف

honored to visit (صفت)
مشرف

دیده‌ور، مجاور، مسلط، نزدیک


مراقب، مواظب


ناظر، مباشر


صفت


مفتخر، سرافراز


بلندپایه


آستان‌بوسی، شرفیاب


۱. دیدهور، مجاور، مسلط، نزدیک
۲. مراقب، مواظب
۳. ناظر، مباشر


۱. مفتخر، سرافراز
۲. بلندپایه
۳. آستانبوسی، شرفیاب


فرهنگ فارسی

۱- (اسم ) بربالا شونده.۲ - آنکه یا آنچه که برمحلی موتفع قرار دارد و از امثال خود برتر و مسلط است :... و چندان بر آورند که مشرف باشد بر قلعه . ۳ - مراقب مواظب . ۴ - مباشر ناظر . ۵ - رئیس دیوان اشرف . ۶ - ناظر هزینه ناظر خرج : خواجه ضیائ الدین کاشی مشرف الکسندر خان باردو آمده بود . جمع : مشرفین .
احمد بیک از اولاد خواجه سیف الملوک

فرهنگ معین

(مُ رِ ) [ ع . ] (اِفا. ) ۱ - کسی یا چیزی که از بلندی بر کسی یا چیزی دیگر مسلط باشد. ۲ - ناظر، نگرنده .
(مُ شَ رَّ ) [ ع . ] (اِمف . ) شرف یافته ، بلندپایه شده .

(مُ رِ) [ ع . ] (اِفا.) 1 - کسی یا چیزی که از بلندی بر کسی یا چیزی دیگر مسلط باشد. 2 - ناظر، نگرنده .


(مُ شَ رَّ) [ ع . ] (اِمف .) شرف یافته ، بلندپایه شده .


لغت نامه دهخدا

مشرف. [ م ُ ش َرْ رَ ] ( ع ص ) بزرگی داده شده. ( غیاث ). بزرگ. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). بزرگ داشته. حرمت کرده. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). بزرگ. سرافرازی دهنده و بزرگی دهنده و سرافراز. ( از ناظم الاطباء ).
- مشرف ساختن ؛ مشرف کردن. ( ناظم الاطباء ).
- مشرف شدن ؛ سرافراز شدن. ( ناظم الاطباء ) : و به حضور آن عزیزان که... مشرف شدم. ( مجالس سعدی ).
به امیدی که با لعل لبت خواهد مشرف شد
می از کام صراحی رفته در پیمانه خواهد شد.
ملا نظمی ( از آنندراج ).
- مشرف کردن ؛ سرافراز کردن. سرافرازی دادن.( از ناظم الاطباء ).
- مشرف گردانیدن ؛ بزرگ گردانیدن. بزرگ داشتن کسی را : و شریف آن کس تواند بود که خسروان روزگار وی را مشرف گردانند. ( کلیله و دمنه ). سلطان او را در مسند حکم بنشاند و به خلعت وزارت مشرف گردانید. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 ص 364 ).
- مشرف گشتن ؛ بزرگی یافتن :
به پیغمبر عرب یکسر مشرف گشت و فر او
ز ترک و رومی و هندی و سندی گیلی و دیلم.
ناصرخسرو ( دیوان چ تقوی ص 269 ).
مشرف گشته ای تا تو گرامی گشته ای از حق
مکرم بوده ای تا بوده ای وینها تو را در شان.
ناصرخسرو ( ایضاً ص 363 ).
|| کنگره دار. دندانه دار. دندانه دندانه. مضرس : مشرف الاوراق ؛ با برگهای کنگره دار. مشرف الورق ؛ با برگ کنگره دار. مانند برگ گزنه. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ): ورقة مشرف [ ای ورق ایریغارون ]. ( ابن البیطار، یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). و لها [ لجاوشیر ] ورق... مستدیر مشرف ذوخمس شرف. ( ابن البیطار ایضاً ). وله [ لرعی الحمام ] ورق مشرف . ( ابن البیطار ایضاً ). ورقه [ ورق سقولوقندریون ] مشرف مثل الورق البسفایج.

مشرف. [ م َ رَ ] ( ع اِ ) جای بلند. ( غیاث ). بلندی زمین و جای بلند. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). و رجوع به مُشرِف و دزی شود.

مشرف. [ م ُ رَ ] ( ع اِ ) منظر بر بلندی. ( منتهی الارب ). منار وبرج و هر منظری که بر بلندی باشد. ( ناظم الاطباء ).

مشرف. [ م ُ رِ ] ( ع ص ) بلند. ( غیاث ): جبل مشرف ؛ کوه بلند و نمایان. ( منتهی الارب ). در اماکن به معنی بلند. ( از اقرب الموارد ). بالابرآمده. افراشته. بلند. رفیع. سرکوب. افراخته شده. بلندبرآمده و نمایان. ( از ناظم الاطباء ).
- جبل مشرف ؛ کوه بلند و نمایان. ( ناظم الاطباء ).

مشرف . [ ] (اِخ ) احمدبیک . از اولاد خواجه سیف الملوک و جوانی است خوش ذوق و خوش رفتار. با وجود اشتغال به نویسندگی به تحصیل علوم نیز رغبت دارد و از شغل خود دلگیر است . طبع شعر بسیار خوبی دارد، ولی چندان دقت نمی کند و اگر دقت کند شعر خوب میگوید . از اوست :
افسوس که روز زندگانی بگذشت
عمر آمد و همچو کاروانی بگذشت
بی غُرّه ٔ مه عمر به سلخ انجامید
وین سلخ هم آنچنان که دانی بگذشت .

(مجمع الخواص ص 60).



مشرف . [ م َ رَ ] (ع اِ) جای بلند. (غیاث ). بلندی زمین و جای بلند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). و رجوع به مُشرِف و دزی شود.


مشرف . [ م ُ رَ ] (ع اِ) منظر بر بلندی . (منتهی الارب ). منار وبرج و هر منظری که بر بلندی باشد. (ناظم الاطباء).


مشرف . [ م ُ رِ ] (ع ص ) بلند. (غیاث ): جبل مشرف ؛ کوه بلند و نمایان . (منتهی الارب ). در اماکن به معنی بلند. (از اقرب الموارد). بالابرآمده . افراشته . بلند. رفیع. سرکوب . افراخته شده . بلندبرآمده و نمایان . (از ناظم الاطباء).
- جبل مشرف ؛ کوه بلند و نمایان . (ناظم الاطباء).
- قبر مشرف ؛ گور بلند که به سنگ و مانند آن بنا شده باشد و هو منهی عنه . (ناظم الاطباء).
- مشرف بودن ؛ سرکوب بودن . بلند و نمایان بودن . (از ناظم الاطباء).
|| به معنی دیدورشونده و از بالا نگاه کننده وبر بالا شونده و خبردار. (آنندراج ). بر بالا شونده و خبردار. (غیاث ). از بالا به زیر نگرنده . (ناظم الاطباء).
- مشرف بر دریا و مانند آن ؛ عبارت از عمارتی که بر لب آب واقع شود گویا دریا را می بیند. (آنندراج ) : و امیر صفه فرموده بود بر دیگر جانب باغ برابر خضرا صفه ٔ سخت بلند و پهناور خورد بالا مشرف بر باغ . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 349).
|| مفتش و دیده ور. ناظر. نگرنده . بیننده . (از ناظم الاطباء). خبردهنده ، منهی . کسی که به نهان و آشکار خبرها به دست آورده به فرمانروای خویش رساند : چون نام اریارق بشنید [ قاضی شیراز ] و دانست که مردی با دندان آمد بخواست تا آنجا عامل و مشرف فرستد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 270). بر ایشان [ لشکر لاهور ] جاسوسان و مشرفان داری . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 271). معتمدان من با وی بوده اند پوشیده ، چنانکه وی ندانست و از آن مشرف و صاحب بریدان نیز بودند. (تاریخ بیهقی ص 409). گفت دانم که چه اندیشیده ای ما را بر تو مشرف به کار نیست و حال وشفقت و راستی تو سخت مقرر است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 488).
تا که مشرف اوست اجرام فلک را از فلک
آن دو پیر نحس رحلت کرده اند از بیم او.

خاقانی .


وآن دگر مشرف ممالک بود
باج خواه همه مسالک بود.

نظامی (هفت پیکر ص 121).


هزارت مشرف بی جامگی هست
به صد افغان کشیده سوی تو دست .

نظامی .


ارکان دولت و اعیان حضرت را باید که مشرف حال نهانی برگمارد. (سعدی ).
- مشرف بودن ؛ جاسوس بودن . مخبر بودن . مراقب بودن تا هرچه اتفاق افتد خبردهد : و تعبیه ها کردند تا بر وی مشرف باشد و هرچه رود، می باز نماید تا ثمرات این خدمت بیابد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 250). ولایت بلخ و سمنگان وی [ حاجب غازی ] داشت و کدخدایش سعید صراف در نهان بر وی مشرف بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 133). بوالحسن را گفت تو با بوالعلاء طبیب نزدیک بکتغدی روید و پیغام مرا با بکتغدی بگوئید و بوالعلاء مشرف باشد. (تاریخ بیهقی ص 660).
- مشرف کردن ؛ جاسوس و خبردهنده ساختن کسی را. مراقب و مواظب کسی یا چیزی کردن کسی را : تو آن را گوش دار و جواب آن را بشنو که تو را مشرف کردیم تا با ما بگویی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 660). هرکه را شغلی بزرگ فرماید، باید که در سر یکی را بر او مشرف کند، چنانکه او نداند. (سیاست نامه ).
|| کسی که سرافرازی می کند و مهربانی می نماید. (ناظم الاطباء). || مراقب . ناظر :
چون مشرف است همت بر رازم
نفسم غمی نگردد از آزم .

مسعودسعد (دیوان ص 363).


|| نویسنده که بالای نویسندگان متعین شود تا از خیانت ایشان خبردار بوده باشد. (غیاث ) (آنندراج ). || صاحب منصبی در خزانه که تصدیق می کند درستی حساب را. (ناظم الاطباء). ناظر اعمال دفترداران و محاسبان : و در آن دو سه روز پوشیده ، بومنصور مستوفی را و خازن مشرفان و دبیران خزانه را بنشاندند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 260). و پوشیده مثال داد تا حاجب نوبتی برنشست و به خانه ٔ بوسهل رفت با مشرفان و ثقات خواجه . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 330). نماز دیگر سخنها بخواست مقابله کرد [ خواجه احمد حسن ] با آنچه خازنان سلطان و مشرفان نبشته بودند. (تاریخ بیهقی ص 154).
مشرفان قدرم حسب مراد
چون ندانند به دیوان چه کنم .

خاقانی .


صرف کرد آن همه به بیخوفی
فارغ از مشرفان و مستوفی .

نظامی .


مستوفی عقل و مشرف رای
درمملکت تو کارفرمای .

نظامی (لیلی و مجنون ص 37).


کیل ارزاق جهان را مشرفی
تشنگان فضل را تو مغرفی .

مولوی (مثنوی چ خاور ص 306).


چو مشرف دو دست از امانت بداشت
بباید بر او ناظری برگماشت .

(بوستان ).


ور او نیز درساخت با خاطرش
ز مشرف عمل برکن و ناظرش .

(بوستان ).


|| مشرف در دوره ٔ صفویه به معنی ناظر به کار رفته است ، چون : مشرف آبدارخانه . مشرف ایاغیخانه . مشرف بیوتات . مشرف توپخانه .مشرف خزانه . مشرف جباخانه . مشرف حویجخانه . مشرف شربتخانه . مشرف شعربافخانه . مشرف ضرابخانه . مشرف قورخانه و غانات . و رجوع به تذکرة الملوک چ دبیرسیاقی شود. || قریب و مستعد شدن ظهور امری از خیر یاشر. (غیاث ) (آنندراج ). نزدیک . (ناظم الاطباء) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): مشرف به سقوط؛ نزدیک به افتادن . (یادداشت ایضاً).
- مشرف بر مرگ ؛ بیمار سخت که امید زیستن ندارد گویا که مرگ را می بیند. (آنندراج ). نزدیک به مرگ :
قدم چون رنجه فرمودی ز بالینم مرو زودت
بغایت مشرفم بر مرگ بنشین یکدمی دیگر.

عرفی (از آنندراج ).


- مشرف شدن به اجل ؛ نزدیک شدن به مرگ : در حینی که مشرف شده بود به اجل ضرورت خویش و ملحق گردانید او را به پدران او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 309).

مشرف . [ م ُ ش َرْ رَ ] (ع ص ) بزرگی داده شده . (غیاث ). بزرگ . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). بزرگ داشته . حرمت کرده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بزرگ . سرافرازی دهنده و بزرگی دهنده و سرافراز. (از ناظم الاطباء).
- مشرف ساختن ؛ مشرف کردن . (ناظم الاطباء).
- مشرف شدن ؛ سرافراز شدن . (ناظم الاطباء) : و به حضور آن عزیزان که ... مشرف شدم . (مجالس سعدی ).
به امیدی که با لعل لبت خواهد مشرف شد
می از کام صراحی رفته در پیمانه خواهد شد.

ملا نظمی (از آنندراج ).


- مشرف کردن ؛ سرافراز کردن . سرافرازی دادن .(از ناظم الاطباء).
- مشرف گردانیدن ؛ بزرگ گردانیدن . بزرگ داشتن کسی را : و شریف آن کس تواند بود که خسروان روزگار وی را مشرف گردانند. (کلیله و دمنه ). سلطان او را در مسند حکم بنشاند و به خلعت وزارت مشرف گردانید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 ص 364).
- مشرف گشتن ؛ بزرگی یافتن :
به پیغمبر عرب یکسر مشرف گشت و فر او
ز ترک و رومی و هندی و سندی گیلی و دیلم .

ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 269).


مشرف گشته ای تا تو گرامی گشته ای از حق
مکرم بوده ای تا بوده ای وینها تو را در شان .

ناصرخسرو (ایضاً ص 363).


|| کنگره دار. دندانه دار. دندانه دندانه . مضرس : مشرف الاوراق ؛ با برگهای کنگره دار. مشرف الورق ؛ با برگ کنگره دار. مانند برگ گزنه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): ورقة مشرف [ ای ورق ایریغارون ]. (ابن البیطار، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و لها [ لجاوشیر ] ورق ... مستدیر مشرف ذوخمس شرف . (ابن البیطار ایضاً). وله [ لرعی الحمام ] ورق مشرف . (ابن البیطار ایضاً). ورقه [ ورق سقولوقندریون ] مشرف مثل الورق البسفایج .

فرهنگ عمید

شرف یافته، بلندپایه و بزرگ شده.
۱. بالا بر آمده، کسی یا چیزی که بربلندی قرار دارد و یا از غیر خود بلندتر است.
۲. کسی یا چیزی که از بلندی مسلط بر کس دیگر یا چیز دیگر باشد، دیده ورشونده.
۳. [قدیمی] ناظر خرج.
۴. [قدیمی] ناظر عمل.

۱. بالا بر‌آمده؛ کسی یا چیزی که بربلندی قرار دارد و یا از غیر خود بلندتر است.
۲. کسی یا چیزی که از بلندی مسلط بر کس دیگر یا چیز دیگر باشد؛ دیده‌ورشونده.
۳. [قدیمی] ناظر خرج.
۴. [قدیمی] ناظر عمل.


شرف‌یافته؛ بلندپایه و بزرگ‌شده.


پیشنهاد کاربران

تجزیه و ترکیب نمودن کلمه مشرَّف

مدیر داخلی

مشرف : بازرس ، رئیس اطلاعات
وان دگر مشرف ممالک بود
باج خواه همه مسالک بود
( هفت پیکر نظامی، تصحیح دکتر ثروتیان، ۱۳۸۷ ، ص 486 )

ریشه ی واژه ی #شرف ، #مشرف ، #تشریف #اشراف #اشرف در عربی #سرافرازی ، #سرافراز در فارسی ✅

شاید برایتان جالب باشد اما این واژه بن مستقیم از فارسی و بن قدیمی تر از ترکی دارد. ♦️

این واژه همان سرافرازی هست
سرافرازی - سرفرازی
سرف ( سه حروف برای بن شدن در عربی کافیست. )
س - ش تبدیل شونده هستند.
شرف - مشرف
مشرف کسی است که سرافراز است
برای مکان هم استفاده میکنند یعنی کسی که از بقیه بالاتر است و میتوان ببیند.

برای مشرف در ترکی از گوزلمچی - g�zləm�i و باخار - baxar را میتوان استفاده کرد. ♦️

سرافراز
حال با واژه ی *سر* کاری نداشته باشیم که تفاسیری طولانی دارد.

افراز - افروختن - فراز
از آببیلماق ترکی هستند به معنی پریدن به صورت هاپپیلماق هم گفته میشود.

آب به معنی بالا در انگلیسی و زبان های جرمنیک به صورت up

آب در فارسی به معنی آب خوردنی است.

آب خوردنی در زبان های لاتین به صورت آقوا یا آپوا است.

آقوا در ترکی از آخماق - آقماق است به معنی جاری شدن به آب جاری ( نه به آب خوردنی ) ترکان اخ گویند در واژگان مشتق هم دیده شده است آبادانلیق - ائوه دانلیق - اوبا - ائو ( در سومری به صورت e )

آغماق در دیوان لغات ترک به معنی صعود کردن است واژه ی مشترک با آخماق بوده که مشتق شده است از تفسیر حرکت کردن معانی متفاوت گرفته اند. ♦️

از تفسیر جاری شدن ، روان شدن ، حرکت کردن آب سم آپوا یا آقوا را گرفته و از حرکت اشیا یا حیوان یا انسان به تفسیر صعود کردن و حرکت کردن گرفته است.

پس آببیلماق از آغماق به معنی صعود کردن است.
در زبان های جرمنیک به صورت آپ به معنی بالا و در لاتین به معنی آب خوردنی است.
به فارسی به صورت فراز - افروختن - افراز وارد شده است.
سرافرازی را مشتق کرده و به صورت شرف وارد عربی شده است.
به شرف در ترکی اوجالیق - باش اوجالیق و حتی اردم هم گویند اما اردم در اصل به معنی غیرت است غیرت و شرف را گاها یکی میدانند.
افروختن معنی اصلی آن خشمگین شدن است که از تفسیر جنب و جوش چنین معنی گرفته است و از آن معنی روشن کردن را گرفته است. ♦️
واژه ی آب به معانی مختلف معمولا در زبان های ترکی و هند و اروپایی مشترک است.


کلمات دیگر: