لباس و پوشاک و کرته و زیر قبایی .
تن جامه
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
تن جامه. [ ت َ م َ / م ِ ] ( اِ مرکب ) لباس و پوشاک و کرته و زیرقبایی. ( ناظم الاطباء ) : در حال سی دینار فرستاد که این را به بهای تن جامه بدهید. ( سفرنامه ناصرخسرو ). بعد چند روز دیگر کشتی ها دررسید و معامله بکردند که از تن جامه عظیم تقصیر بود و بیشتر آن بودند که پوست گوسفند و آهو همی پوشیدند. ( مجمل التواریخ ).
و آورد برون ز خز و دیبا
تن جامه ای از خزینه زیبا.
منسی است این مستی تن جامه کن.
بگفتا که ای پشت گرم سپه.
کلی و کلفتن و سالو و روس انصار.
ز کستونی و بر کجین و قزی.
و آورد برون ز خز و دیبا
تن جامه ای از خزینه زیبا.
نظامی.
لیک آن مستی بود توبه شکن منسی است این مستی تن جامه کن.
مولوی.
بپوشید تن جامه در تن سیه بگفتا که ای پشت گرم سپه.
نظام قاری.
صوفک و خاصک و تن جامه و بیت و برتک کلی و کلفتن و سالو و روس انصار.
نظام قاری.
ز تن جامه و کدرویی کزی ز کستونی و بر کجین و قزی.
نظام قاری.
کلمات دیگر: