کلمه جو
صفحه اصلی

منفصل


مترادف منفصل : جدا، دور، سوا، گسسته، گسیخته، منفک، منقطع ، اخراج، برکنار، عزل

متضاد منفصل : متصل، پیوسته

برابر پارسی : جداشده، جداگشته، گسیخته، ناپیوسته

فارسی به انگلیسی

separate, detached, discharged or dismissed, detachable, separable, disjointed

separate, detached, discharged or dismissed, detachable, separable


disjointed


فارسی به عربی

مکسور

عربی به فارسی

جدا , مجزا , مجرد , مجزاکردن , جداگانه , جدا کردن , تفکيک کردن


مترادف و متضاد

separate (صفت)
جدا، جداگانه، اختصاصی، منفصل، مجزا، علیحده

detached (صفت)
جدا، منفصل، غیر ذی علاقه

cutoff (صفت)
بریده، منقطع، منفصل

dismissed (صفت)
منفصل

disconnected (صفت)
منفصل

discharged (صفت)
منفصل

صفت ≠ متصل، پیوسته


جدا، دور، سوا، گسسته، گسیخته، منفک، منقطع


۱. جدا، دور، سوا، گسسته، گسیخته، منفک، منقطع ≠ متصل، پیوسته
۲. اخراج، برکنار، عزل


فرهنگ فارسی

جداشده، بریده شده، قطعه قطعه شده
( اسم ) ۱ - جدا شونده جدا شده . ۲ - قطعه قطعه شده .
محل انفصال و جدایی

فرهنگ معین

(مُ فَ ص ) [ ع . ] (اِفا. ) جدا شده ، بریده شده .

لغت نامه دهخدا

منفصل. [ م ُ ف َ ص ِ ] ( ع ص ) جداشونده. ( آنندراج ). جداشده و بریده شده و قطعشده. ( ناظم الاطباء ). گسسته : ذات وی... نه در جهت و نه به عالم متصل و نه منفصل. ( کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 784 ). پیوسته نیست و منفصل نیست بلکه... ( کیمیای سعادت ایضاً ص 784 ). دست فنا از دامن بقاشان منفصل. ( منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 327 ). ردیف قافیت کلمه ای باشد مستقل منفصل از قافیت که بعد از اتمام آن در لفظ آید. ( المعجم چ مدرس رضوی ص 258 ). چون حروف رابطه از روی منفصل باشد و به تخلل الف قطعکلمه مفرد شود، ردیف گردد. ( المعجم ایضاً ص 266 ).
ورچه گشت اعراض نفسانی ز ذاتم منفصل
جوهری کآن هست فصل نوع انسان با من است.
ابن یمین.
- منفصل الطاس ؛ جداگلبرگان. ( فرهنگستان ).
- منفصل شدن ؛ جدا شدن. دور افتادن : چون خبر یافت که فایق از هرات منفصل شد تاختنی کرد. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 109 ).
- منفصل عقب ؛ که دنباله نداشته باشد. بریده دنبال.
روز خصمت که منفصل عقب است
متصل بر در شبیخون باد.
انوری ( دیوان چ مدرس رضوی ص 113 ).
- منفصل کردن ؛ جدا کردن. از هم دور کردن :
متصل بینام عقد دولتش را پیش از آنک
منفصل کردند آب و نار و خاک و باد من.
خاقانی.
- منفصل منه ؛ حدیثی که پیش از وصول به تابع، از روات آن بیش از یک تن ساقط شده باشد. ( از تعریفات جرجانی ).
|| قطعه قطعه شده. || منعشده. || از شیر مادر بازداشته شده. || علی حده و مفروق و ممتاز. ( ناظم الاطباء ).

منفصل. [ م ُ ف َ ص َ ] ( ع اِ ) محل انفصال و جدایی. ( ناظم الاطباء ).

منفصل . [ م ُ ف َ ص َ ] (ع اِ) محل انفصال و جدایی . (ناظم الاطباء).


منفصل . [ م ُ ف َ ص ِ ] (ع ص ) جداشونده . (آنندراج ). جداشده و بریده شده و قطعشده . (ناظم الاطباء). گسسته : ذات وی ... نه در جهت و نه به عالم متصل و نه منفصل . (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 784). پیوسته نیست و منفصل نیست بلکه ... (کیمیای سعادت ایضاً ص 784). دست فنا از دامن بقاشان منفصل . (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 327). ردیف قافیت کلمه ای باشد مستقل منفصل از قافیت که بعد از اتمام آن در لفظ آید. (المعجم چ مدرس رضوی ص 258). چون حروف رابطه از روی منفصل باشد و به تخلل الف قطعکلمه ٔ مفرد شود، ردیف گردد. (المعجم ایضاً ص 266).
ورچه گشت اعراض نفسانی ز ذاتم منفصل
جوهری کآن هست فصل نوع انسان با من است .

ابن یمین .


- منفصل الطاس ؛ جداگلبرگان . (فرهنگستان ).
- منفصل شدن ؛ جدا شدن . دور افتادن : چون خبر یافت که فایق از هرات منفصل شد تاختنی کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 109).
- منفصل عقب ؛ که دنباله نداشته باشد. بریده دنبال .
روز خصمت که منفصل عقب است
متصل بر در شبیخون باد.

انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 113).


- منفصل کردن ؛ جدا کردن . از هم دور کردن :
متصل بینام عقد دولتش را پیش از آنک
منفصل کردند آب و نار و خاک و باد من .

خاقانی .


- منفصل منه ؛ حدیثی که پیش از وصول به تابع، از روات آن بیش از یک تن ساقط شده باشد. (از تعریفات جرجانی ).
|| قطعه قطعه شده . || منعشده . || از شیر مادر بازداشته شده . || علی حده و مفروق و ممتاز. (ناظم الاطباء).

فرهنگ عمید

۱. جداشده.
۲. بریده شده.
۳. قطعه قطعه شده.

فرهنگ فارسی ساره

ناپیوسته



کلمات دیگر: