منفصل . [ م ُ ف َ ص ِ ] (ع ص ) جداشونده . (آنندراج ). جداشده و بریده شده و قطعشده . (ناظم الاطباء). گسسته
: ذات وی ... نه در جهت و نه به عالم متصل و نه منفصل . (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص
784). پیوسته نیست و منفصل نیست بلکه ... (کیمیای سعادت ایضاً ص
784). دست فنا از دامن بقاشان منفصل . (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص
327). ردیف قافیت کلمه ای باشد مستقل منفصل از قافیت که بعد از اتمام آن در لفظ آید. (المعجم چ مدرس رضوی ص
258). چون حروف رابطه از روی منفصل باشد و به تخلل الف قطعکلمه ٔ مفرد شود، ردیف گردد. (المعجم ایضاً ص
266).
ورچه گشت اعراض نفسانی ز ذاتم منفصل
جوهری کآن هست فصل نوع انسان با من است .
ابن یمین .
-
منفصل الطاس ؛ جداگلبرگان . (فرهنگستان ).
-
منفصل شدن ؛ جدا شدن . دور افتادن
: چون خبر یافت که فایق از هرات منفصل شد تاختنی کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ
1 تهران ص
109).
-
منفصل عقب ؛ که دنباله نداشته باشد. بریده دنبال .
روز خصمت که منفصل عقب است
متصل بر در شبیخون باد.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 113).
-
منفصل کردن ؛ جدا کردن . از هم دور کردن
: متصل بینام عقد دولتش را پیش از آنک
منفصل کردند آب و نار و خاک و باد من .
خاقانی .
-
منفصل منه ؛ حدیثی که پیش از وصول به تابع، از روات آن بیش از یک تن ساقط شده باشد. (از تعریفات جرجانی ).
|| قطعه قطعه شده . || منعشده . || از شیر مادر بازداشته شده . || علی حده و مفروق و ممتاز. (ناظم الاطباء).