زبد
بکف اوردن
فارسی به عربی
مترادف و متضاد
اظهار کردن، صدا زدن، کف کردن، بکف اوردن
فرهنگ فارسی
( بکف آوردن ) بدست آوردن و تصرف نمودن٠ در قبض و تصرف خود آوردن ٠ یا ظاهر کردن ٠
لغت نامه دهخدا
( بکف آوردن ) بکف آوردن. [ ب ِ ک َ وَ دَ ] ( مص مرکب ) بدست آوردن و تصرف نمودن. ( ناظم الاطباء ). در قبض و تصرف خود آوردن. ( آنندراج ) :
مرد بخرد هرچه بخواهد بکف آرد.
مکش درزمان بازدارش ببند.
که نانکی بکف آری مگر زمستان را
آری چه عجب کسب شرف کار کفات است.
تا تو نانی بکف آری و بغفلت نخوری.
اﷲاﷲ که تلف کرد و که اندوخته بود.
مرد بخرد هرچه بخواهد بکف آرد.
فرخی.
گرآری بکف دشمن پرگزندمکش درزمان بازدارش ببند.
اسدی.
ترا کنون که بهار است جهد آن نکنی که نانکی بکف آری مگر زمستان را
ناصرخسرو.
گردون بکفایت بکف آورد رکابش آری چه عجب کسب شرف کار کفات است.
انوری ( از آنندراج ).
ابر و باد و مه و خورشید و فلک درکارندتا تو نانی بکف آری و بغفلت نخوری.
( گلستان ).
دل بسی خون بکف آورد ولی دیده بریخت اﷲاﷲ که تلف کرد و که اندوخته بود.
حافظ.
|| ظاهر کردن. ( ناظم الاطباء ) ( مؤید الفضلاء ).کلمات دیگر: