خفت
بی جان شدن
فارسی به عربی
مترادف و متضاد
بی جان شدن، بی حس و بی روح کردن
فرهنگ فارسی
بی حیات شدن . بی روان گردیدن
لغت نامه دهخدا
بی جان شدن. [ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) بی حیات شدن. بی روان گردیدن :
بسا دشمنا کز تو بی جان شده
بسا بوم و بر کز تو ویران شده.
پدید آید آنگه که بی جان شویم.
کشیداز مغز گوهر انتقام آهسته آهسته.
بسا دشمنا کز تو بی جان شده
بسا بوم و بر کز تو ویران شده.
فردوسی.
وگر آز ورزیم و پیچان شویم پدید آید آنگه که بی جان شویم.
فردوسی.
اگرچه رشته از تاب گهر بی جان و لاغر شدکشیداز مغز گوهر انتقام آهسته آهسته.
صائب.
کلمات دیگر: