کلمه جو
صفحه اصلی

سازگار


مترادف سازگار : آمیزگار، خوش معاشرت، ملایم طبع، بساز، جور، سازوار، قانع، خرسند، کوک، متجانس ، مساعد، مناسب، موافق، هم آهنگ، هم آواز ، گوارا، مهنا

متضاد سازگار : ناسازگار، نامتجانس، ناهم آهنگ

فارسی به انگلیسی

agreeable, wholesome, sociable


adaptable, accommodating, compatible, congenial, congruous, consistent, easy, favorable, correspondent, malleable, harmonic, harmonious, kindly, tolerant, united, well-adjusted, agreeable, wholesome, sociable, pliable

adaptable, accommodating, compatible, congenial, congruous, consistent, correspondent, easy, favorable, malleable, harmonic, harmonious, kindly, tolerant, united, well-adjusted


فارسی به عربی

موافق

فرهنگ اسم ها

اسم: سازگار (دختر) (فارسی) (تلفظ: sāz(e)gār) (فارسی: سازگار) (انگلیسی: sazgar)
معنی: ملایم طبع، دارای گرایش به همراهی و همکاری با دیگران، هماهنگ، موافق

(تلفظ: sāz(e)gār) دارای گرایش به همراهی و همکاری با دیگران ، هماهنگ ، موافق ، ملایم طبع .


مترادف و متضاد

آمیزگار، خوش‌معاشرت، ملایم‌طبع ≠ ناسازگار، نامتجانس


بساز، جور، سازوار، قانع، خرسند، کوک، متجانس


fit (صفت)
مستعد، شایسته، مناسب، مقتضی، در خور، سازگار، فراخور، تندرست

suitable (صفت)
شایسته، خلیق، مناسب، خوب، مقتضی، سازگار، فراخور، درخورد

compatible (صفت)
موافق، جور، سازگار، همساز، دمساز

correspondent (صفت)
مناسب، مطابق، خوشایند، سازگار

becoming (صفت)
شایسته، مناسب، در خور، زیبنده، سازگار

matchable (صفت)
خوشایند، سازگار، بهم جور شدنی

wholesome (صفت)
سازگار، سرحال، خوش بنیه، سالم، سلامت، سالم و بی خطر

salubrious (صفت)
سودمند، سازگار، گوارا، سالم، صحت بخش

۱. آمیزگار، خوشمعاشرت، ملایمطبع
۲. بساز، جور، سازوار، قانع، خرسند، کوک، متجانس ≠ ناسازگار، نامتجانس
۳. مساعد، مناسب، موافق
۴. همآهنگ، همآواز ≠ ناهمآهنگ
۵. گوارا، مهنا


فرهنگ فارسی

← همخوان


سازش کننده، موافق، هماهنگ، ضدناسازگار، سازوار
( صفت ) ۱ - سازش کننده موالف مقابل ناسازگار . ۲ - موافق . ۳ - هماهنگ هم آواز . ۴ - گوارا سایغ . ۵ - لایق . ۶ - قانع خردسند . ۷ - آلتی است از موسیقی . ۸ - آهنگی است از موسیقی . ۹ - مقلد هنر پیشه .

فرهنگ معین

(زْ ) (ص فا. ) ۱ - سازش کننده . ۲ - موافق . ۳ - همآهنگ . ۴ - گوارا. ۵ - سزاوار. ۶ - قانع ، خرسند.

لغت نامه دهخدا

سازگار. ( ص مرکب ) موافق. ( شعوری ) ( آنندراج ). موافق کارها. ( شرفنامه منیری ). باموافقت. اجابت کننده و قبول کننده. ( ناظم الاطباء ). موءالف. آنکه صاحب فکری صلح جو است با کسی. سازنده. سازوار. ضد ناسازگار :
تن و جان چرا سازگار آمدند
چه افتاد تا هر دو یار آمدند.
اسدی ( گرشاسبنامه ).
زدستان زن هر که ناترسکار
روان با خرد نیستش سازگار.
اسدی ( گرشاسبنامه ).
چند باشم در انتظار و هوس
که مگر بخت سازگار شود.
مسعودسعد.
تا سازگار دولت و تابنده دانش است
با دولت تو دانش تو سازگار باد.
مسعودسعد.
وگر موافقت تو رسد به آتش و آب
شوند هر دو بهم سازگارچون می و شیر.
معزی.
کس مرا باور ندارد کز نخست
کارساز و سازگاری داشتم.
خاقانی ( دیوان چ عبدالرسولی ص 313 ).
اقبال صفوةالدین بانوی روزگار
ناساز روزگار مرا سازگار کرد.
خاقانی ( ص 153 ).
به نقد امشب چو با هم سازگاریم
نظر بر نسیه فردا چه داریم.
نظامی ( خسرو و شیرین ).
بچشم وفا سازگار آمدش.
نظامی.
در آتشم چو پنبه داغ از ملایمت
از طبع سازگار خود آزار میکشم.
ابوطالب کلیم ( از آنندراج ).
|| ملائم طبع. موافق طبع. ضدمضر : مهتران مکه را رسم چنان بود که فرزندان را به دایه دادندی و بیرون مکه او را پروردندی که هوای مکه با طفلان سازگار نبود. ( بلعمی ).
خرمای تو گرچه سازگار است
با هرکه بجز من است خار است.
نظامی ( لیلی و مجنون ).
منم عاشق مرا غم سازگار است
تو معشوقی ترا با غم چه کار است.
نظامی ( خسرو وشیرین ).
چه می خوردی که رویت چون بهار است
ازان می خور که آنت سازگار است.
نظامی ( خسرو و شیرین ).
آب ساری به تابستان مرا سازگار نیست. ( تاریخ طبرستان ). چه آب بلخ مرا سازگار نیست. ( تاریخ طبرستان ).
دماغ سیر پراکنده گلستان سوخت
هوای سایه گل نیست سازگار مرا.
میرزا رضی دانش ( از آنندراج ).
|| گوارا. سایغ. زلال : نعم بیشمارش در حلق خلق و کام خاص و عام شیرین و خوشگوار و طیبات ارزاق بی پایانش در گلوی کلوا و اشربوا روان و سازگار. ( ترجمه محاسن اصفهان ). || لایق. ( شرفنامه منیری ). زیبنده. برازنده. سزاوار. درخور :

سازگار. (ص مرکب ) موافق . (شعوری ) (آنندراج ). موافق کارها. (شرفنامه ٔ منیری ). باموافقت . اجابت کننده و قبول کننده . (ناظم الاطباء). موءالف . آنکه صاحب فکری صلح جو است با کسی . سازنده . سازوار. ضد ناسازگار :
تن و جان چرا سازگار آمدند
چه افتاد تا هر دو یار آمدند.

اسدی (گرشاسبنامه ).


زدستان زن هر که ناترسکار
روان با خرد نیستش سازگار.

اسدی (گرشاسبنامه ).


چند باشم در انتظار و هوس
که مگر بخت سازگار شود.

مسعودسعد.


تا سازگار دولت و تابنده دانش است
با دولت تو دانش تو سازگار باد.

مسعودسعد.


وگر موافقت تو رسد به آتش و آب
شوند هر دو بهم سازگارچون می و شیر.

معزی .


کس مرا باور ندارد کز نخست
کارساز و سازگاری داشتم .

خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 313).


اقبال صفوةالدین بانوی روزگار
ناساز روزگار مرا سازگار کرد.

خاقانی (ص 153).


به نقد امشب چو با هم سازگاریم
نظر بر نسیه ٔ فردا چه داریم .

نظامی (خسرو و شیرین ).


بچشم وفا سازگار آمدش .

نظامی .


در آتشم چو پنبه ٔ داغ از ملایمت
از طبع سازگار خود آزار میکشم .

ابوطالب کلیم (از آنندراج ).


|| ملائم طبع. موافق طبع. ضدمضر : مهتران مکه را رسم چنان بود که فرزندان را به دایه دادندی و بیرون مکه او را پروردندی که هوای مکه با طفلان سازگار نبود. (بلعمی ).
خرمای تو گرچه سازگار است
با هرکه بجز من است خار است .

نظامی (لیلی و مجنون ).


منم عاشق مرا غم سازگار است
تو معشوقی ترا با غم چه کار است .

نظامی (خسرو وشیرین ).


چه می خوردی که رویت چون بهار است
ازان می خور که آنت سازگار است .

نظامی (خسرو و شیرین ).


آب ساری به تابستان مرا سازگار نیست . (تاریخ طبرستان ). چه آب بلخ مرا سازگار نیست . (تاریخ طبرستان ).
دماغ سیر پراکنده ٔ گلستان سوخت
هوای سایه ٔ گل نیست سازگار مرا.

میرزا رضی دانش (از آنندراج ).


|| گوارا. سایغ. زلال : نعم بیشمارش در حلق خلق و کام خاص و عام شیرین و خوشگوار و طیبات ارزاق بی پایانش در گلوی کلوا و اشربوا روان و سازگار. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ). || لایق . (شرفنامه ٔ منیری ). زیبنده . برازنده . سزاوار. درخور :
هر سلاحی که برگرفت بود
با کَفَش سازگار و اندرخور.

فرخی .


آواز چنگ و بربط و بوی شراب خوش
با ماه روزه کی بود این هر دو سازگار.

فرخی .


بکن چربی که شیرینیت یار است
که شیرینی به چربی سازگار است .

نظامی (خسرو و شیرین ).


بر سریر آی و پیش من بنشین
سازگار است ماه با پروین .

نظامی (هفت پیکر).


|| قانع. خرسند :
زنی داشتم قانع و سازگار
قضا را شد آن زن ز من باردار.

نظامی .


|| مطابق . (ناظم الاطباء) (اشتینگاس ). هم آهنگ . هم آواز :
دف وچنگ با یکدگر سازگار
برآورده زیر از میان ناله زار.

سعدی (بوستان ).


|| (اِ مرکب ) نام آلتی است از موسیقی . (اشتینگاس ). || نام آهنگی از موسیقی است . || شاعر. (ناظم الاطباء) (اشتنیگاس ). || مقلد. (ناظم الاطباء).هنرپیشه . (اشتیگاس ). || (ص مرکب ) عامل و فاعل و کسی که اختراع کند. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس ). || کسی که حیله نماید. مکار و ریاکار. (ناظم الاطباء). || کسی که چیزی را بسازد و بیاراید و درست کند و ترتیب دهد، و بطور شایسته و لایق برقرار کند. || کسی که چیزی را برابر و مساوی نماید. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس ).
- ناسازگار ؛ ناموافق . ناساز :
که دستور باشد مرا شهریار
شدن پیش این دیو ناسازگار.

فردوسی .


چه کار آید آن یار ناسازگار
که هنگام سختی نیاید بکار.

امیرخسرو دهلوی .


- || مضر. ناگوار. ناملائم برای طبع و مزاج :
که در سینه پیکان تیر تتار
بسی بهتر از قوت ناسازگار.

سعدی (بوستان ).


رجوع به ساختن شود.

فرهنگ عمید

۱. سازش کننده.
۲. موافق، هماهنگ، سازگر.

فرهنگستان زبان و ادب

[رایانه و فنّاوری اطلاعات] ← همخوان

واژه نامه بختیاریکا

بیم

پیشنهاد کاربران

دمساز

ساز بودن، هماهنگ بودن، مناسب بودن، یکی بودن، هم خانواده بودن

به نظر من

در زبان لری بختیاری به معنی
کسی که با همه سختی ها و مشکلات
مبارزه می کند


جمله لری بختیاری
وا با زندیی سازه::باید با زندگی بسازد*مدارا کند *
Sazeh

جمله لری بختیاری
غیرتس ساز نی اورد ره به دینس ددیس::
غیرتش ( اجازه نداد ) رفت به دنبالش
خواهرش

*قانع نشد*

Saz




کلمات دیگر: