کلمه جو
صفحه اصلی

زبردست


مترادف زبردست : استاد، حاذق، خبره، کاردان، ماهر، متبحر، زبل، زرنگ، باکفایت، مقتدر

فارسی به انگلیسی

adept, adroit, artful, canny, deft, skilled, skillful, versed


adept, adroit, artful, canny, deft, skilled, skillful, versed, crackerjack, shark, proficient, clever, man in power, sharp, clever

proficient, skilled, clever, man in power


فارسی به عربی

بارع


بارع
داهیة , دووب

مترادف و متضاد

زبل، زرنگ


باکفایت، مقتدر


۱. استاد، حاذق، خبره، کاردان، ماهر، متبحر
۲. زبل، زرنگ
۳. باکفایت، مقتدر


استاد، حاذق، خبره، کاردان، ماهر، متبحر


industrious (صفت)
ساعی، ماهر، زبردست، کوشا

adept (صفت)
ماهر، زبردست

proficient (صفت)
ماهر، زبردست، حاذق

dexterous (صفت)
ماهر، زبردست، زرنگ، چیره دست، چابک، چالاک، سریع، سریع العمل

adroit (صفت)
زیرک، ماهر، زبردست، زرنگ، چیره دست، چابک، چالاک، تردست

deft (صفت)
ماهر، زبردست، زرنگ، چابک، چالاک، سریع، استادانه، کاردان

dextrous (صفت)
ماهر، زبردست، چیره دست، چالاک

habile (صفت)
زبردست، زرنگ

فرهنگ فارسی

صدرمجلس، رف بالای مجلس، بالادست، توانا، زورمند، صاحب قوت وقدرت، مسلط، ماهر، حاذق
صدر صدر مجلس بالا دست فائق کنایه از مردم توانا و صاحب قدرت و قوت و زورمند باشد غالب بزرگ ماهر زرنگ ظالم
( صفت ) ۱ - توانا صاحب قدرت مقتدر مقابل زیر دست . ۲ - مخدوم فرمانروا. ۳ - بالا دست مافوق : مقابل زیر دست . ۴ - صدر مجلس .

فرهنگ معین

(زِ بَ دَ ) (ص . ) ۱ - توانا، زورمند. ۲ - ماهر، حاذق . ۳ - مافوق . ۴ - بالای مجلس .

لغت نامه دهخدا

زبردست . [ زَ ب َ دَ ] (اِ مرکب ) صدر. (شرفنامه ) (آنندراج ).صدر مجلس را گویند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || بالادست . طرف بالای مجلس . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ) : روزی (یعقوب بن اسحاق کندی ) پیش مأمون درآمد و بر زبردست یکی از ائمه ٔ اسلام بنشست آن امام گفت تو مردی ذمی باشی چرا بر زبر ائمه اسلام نشینی . (چهارمقاله از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ).
برای از بزرگان بهش دید و بیش
نشاندش زبردست دستور خویش .

سعدی (بوستان ).


جواب داد که هان ای سخن فروش مگیر
بپای حیله زبردست اوستاد دکان .

بدیعی سیفی (از مونس الاحرار).


کجا بازداند چو شد پای بست
که خواهد زبردست سلطان نشست .

امیرخسرو.


ای در صف جمال زبردست نیکوان
در حسن زیردستت هم حور و هم پری .

مکی طولانی .


|| (ص مرکب ) کنایه از مردم توانا و صاحب قوت و قدرت و زورمند باشد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). مرد صاحب قوت و قدرت و زورمند برخلاف زبردست . (آنندراج ). توانا. (شرفنامه ٔمنیری ). پهلوان . (ناظم الاطباء) :
بزبان و به دل زبردستی
مرد چون بنگری دلست و زبان .

فرخی .


ور شود خصم من زبردستی
زیر پای بلام مگذاری .

خاقانی .


زبردست چون سر برآرد بچنگ
سرزیردستان درآید بسنگ .

امیرخسرو.


|| فائق . (شرفنامه ). بالادست . متبوع . عالی . (ناظم الاطباء). غالب . مسلط. مستولی .آن کس که از لحاظ مراتب اجتماعی بالاتر باشد. روی دست . از طبقه ٔ بالا :
سخن تا نگویی ترا زیردست
زبردست شد کز دهان تو رست .

ابوشکور.


از آن تو داریم چیزی که هست
زبردست شد از تو این زیردست .

فردوسی .


چو بینی زبردست را زوردست
نه مردی بود پنجه ٔ خود شکست .

سعدی .


ای زبردست زیردست آزار
گرم تا کی بماند این بازار.

سعدی .


اگر زیردستی بیفتد رواست
زبردست افتاده مرد خداست .

سعدی .


|| بزرگ . (ناظم الاطباء). بزرگ و مهم . گویند: از کوه زبردستی بالا رفتم . (فرهنگ نظام ) :
شاه محمود که شاهان زبردست کنند
هرزمانی بپرستیدن او پشت دوتاه .

فرخی .


|| والا. از نوع عالی . بزرگ . خیلی خوب . بهتر :
دست تو بر نژادزبردست کی رسد.
بدگوهرا ز گوهر والا چه خواستی .

خاقانی .


|| ماهر. مجرب . آزموده . حاذق . استاد. || زرنگ . جلد. چابک . || ظالم و متعدی و موذی . || گستاخ . (ناظم الاطباء). || بالانشین . صدرنشین . لایق صدر. شایسته ٔ زبردست (صدر).

زبردست. [ زَ ب َ دَ ] ( اِ مرکب ) صدر. ( شرفنامه ) ( آنندراج ).صدر مجلس را گویند. ( برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ). || بالادست. طرف بالای مجلس. ( حاشیه برهان قاطع چ معین ) : روزی ( یعقوب بن اسحاق کندی ) پیش مأمون درآمد و بر زبردست یکی از ائمه اسلام بنشست آن امام گفت تو مردی ذمی باشی چرا بر زبر ائمه اسلام نشینی. ( چهارمقاله از حاشیه برهان قاطع چ معین ).
برای از بزرگان بهش دید و بیش
نشاندش زبردست دستور خویش.
سعدی ( بوستان ).
جواب داد که هان ای سخن فروش مگیر
بپای حیله زبردست اوستاد دکان.
بدیعی سیفی ( از مونس الاحرار ).
کجا بازداند چو شد پای بست
که خواهد زبردست سلطان نشست.
امیرخسرو.
ای در صف جمال زبردست نیکوان
در حسن زیردستت هم حور و هم پری.
مکی طولانی.
|| ( ص مرکب ) کنایه از مردم توانا و صاحب قوت و قدرت و زورمند باشد. ( برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ). مرد صاحب قوت و قدرت و زورمند برخلاف زبردست. ( آنندراج ). توانا. ( شرفنامه ٔمنیری ). پهلوان. ( ناظم الاطباء ) :
بزبان و به دل زبردستی
مرد چون بنگری دلست و زبان.
فرخی.
ور شود خصم من زبردستی
زیر پای بلام مگذاری.
خاقانی.
زبردست چون سر برآرد بچنگ
سرزیردستان درآید بسنگ.
امیرخسرو.
|| فائق. ( شرفنامه ). بالادست. متبوع. عالی. ( ناظم الاطباء ). غالب. مسلط. مستولی.آن کس که از لحاظ مراتب اجتماعی بالاتر باشد. روی دست. از طبقه بالا :
سخن تا نگویی ترا زیردست
زبردست شد کز دهان تو رست.
ابوشکور.
از آن تو داریم چیزی که هست
زبردست شد از تو این زیردست.
فردوسی.
چو بینی زبردست را زوردست
نه مردی بود پنجه خود شکست.
سعدی.
ای زبردست زیردست آزار
گرم تا کی بماند این بازار.
سعدی.
اگر زیردستی بیفتد رواست
زبردست افتاده مرد خداست.
سعدی.
|| بزرگ. ( ناظم الاطباء ). بزرگ و مهم. گویند: از کوه زبردستی بالا رفتم. ( فرهنگ نظام ) :
شاه محمود که شاهان زبردست کنند
هرزمانی بپرستیدن او پشت دوتاه.
فرخی.
|| والا. از نوع عالی. بزرگ. خیلی خوب. بهتر :

فرهنگ عمید

۱. مسلط، ماهر، حاذق، استاد.
۲. [قدیمی] توانا، زورمند، صاحب قوت و قدرت: ای زبردست زیردست آزار / گرم تا کی بماند این بازار (سعدی: ۶۷ ).
۳. [قدیمی] جَلد و چابک.
۴. (اسم ) [قدیمی] صدر مجلس، طرف بالای مجلس، بالادست: به رای از بزرگان مهش دید و بیش / نشاندش زبردست دستور خویش (سعدی۱: ۴۷ ).

دانشنامه عمومی

زبردست ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
زبردست (فیلم ۱۹۸۵)
زبردست (کمیک)

پیشنهاد کاربران

توانا

ماهر، زرنگ در کار

مریوس

قدرتمند ، توانا

چیره دست، ماهر، استاد، زرنگ

آتشین پنجه


کلمات دیگر: