کلمه جو
صفحه اصلی

سالوس


مترادف سالوس : تزویر، تلون، حیله، خدعه، دورویی، ریا، ریاکاری، ریب، زرق، ظاهرنمایی، فریب، منافقت، نفاق، چاپلوس، چرب زبان، متملق، چرب زبانی، فریبکاری، شیاد، ظاهرنما، فریبنده

فارسی به انگلیسی

hypocrite, impostor, hypocrisy


double-faced, disingenuous, hypocrite, masquerade, phoney, phony, pretentious, sanctimonious, sanctimony, toady, whited, punk, jerk, jerky, disingenuousness, hypocrisy, pretense, whited sepulcher, impostor

disingenuous, disingenuousness, hypocrisy, hypocrite, masquerade, phoney, phony, pretense, pretentious, sanctimonious, sanctimony, toady, whited sepulcher


فارسی به عربی

منافق

مترادف و متضاد

اسم


تزویر، تلون، حیله، خدعه، دورویی، ریا، ریاکاری، ریب، زرق، ظاهرنمایی، فریب، منافقت، نفاق


چاپلوس، چرب‌زبان، متملق


تملق، چرب‌زبانی، فریبکاری


شیاد، ظاهرنما، فریبنده


pretender (اسم)
مدعی، سالوس، وانمودگر، عذراورنده، مدعی تاج و تخت

hypocrite (اسم)
ادم ریاکار، مزور، سالوس، منافق، زرق فروش، متصنع، عابد ریاکار، خشکه مقدس

double-dealer (اسم)
حقه دورو، سالوس، ادم نارو زن، شخص مزور

۱. تزویر، تلون، حیله، خدعه، دورویی، ریا، ریاکاری، ریب، زرق، ظاهرنمایی، فریب، منافقت، نفاق
۲. چاپلوس، چربزبان، متملق
۳. تملق، چربزبانی، فریبکاری
۴. شیاد، ظاهرنما، فریبنده


فرهنگ فارسی

شهریست در ایتالیا که سابقا حاکم نشین ایالتی از مارکیزات بود و در سال ۱۱۴۲ م. بنا شد سکنه آن ۱۸٠٠٠ تن است .
فریب دهنده، مکار، حیله گر، ریاکار، خدعه ونیرنگ
۱ - ( صفت ) ۱ - چرب زبان متملق . ۲ - کسی که بچرب زبانی و زهد و صلاح مردم را بفریبد فریبنده فریب دهنده شیاد. ۳ - ( اسم ) چرب زبانی تملق . ۴ - خدعه فریب مکر حیله .
دهی است از دهستان منگور بخش حومه شهرستان مهاباد

فرهنگ معین

(ص . ) ۱ - ریاکار. ۲ - شیاد. ۳ - چرب - زبانی . ۴ - چرب زبان .

لغت نامه دهخدا

سالوس. ( ص ) از فارسی تعریب شده بمعنی خادع. ( دزی ج 1ص 622، از حاشیه برهان قاطع چ معین ). مردم چرب زبان وظاهرنما و فریب دهنده و مکار و محیل و دروغگو و فریبنده باشد. و به عربی شیاد خوانند. ( برهان ). کسی را گویند که خود را به چرب زبانی و زهد و صلاح ظاهری جلوه دهد و مردم را بفریبد و با همه دروغ گوید و همین مردفریبنده را سالوسی گویند و اصل معنی سالوس ضرب و فریب است ، چه لوس بمعنی تملق و چرب زبانی و مردم را بزبان خوش فریفتن و خود را صادق جلوه نمودن و نبودن آمده. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). فریبنده و چرب زبان. ( شرفنامه منیری ). پرفریب. ( ملخص اللغات ). فریبنده. ( جهانگیری ) ( غیاث ). خوشگو و چرب زبان. ( غیاث ) :
گفت آن سالوس زرّاق تهی
دام گولان و کمند گمرهی.
( مثنوی ).
از سر صوفی سالوس دوتایی برکش
کاندرین ره ادب آن است که یکتا آیند.
سعدی ( کلیات بدایع، چ فروغی ص 503 ).
چیست ناموس دل در او بندی
کیت سالوس خوش بر او خندی.
اوحدی.
|| ( اِ ) خدعه. ( دزی ج 1 ص 622 از حاشیه برهان قاطع چ معین ). فریب. مکر. حیله :
شنیدی علم کردی نام سالوس
خرد بر علم تو میداد افسوس.
ناصرخسرو.
راه خود را به شغرک و ناموس
نیک پی کور کردی از سالوس.
سنایی.
ساخته دست بر ره سالوس
بهر یک من جو و دو کاسه سبوس.
سنایی.
هفتادساله گشتی توحید و زهد کو
مفروش دین بچربک و سالوس و ریو و زنگ.
سوزنی.
در کنج نفاق سر فروبرد
سالوس و سیه گری برآورد.
عطار.
نه چون شیر و پلنگ و خروس
در عربده و جنگ و سالوس.
( مقامات حمیدی ).
لطف و سالوس جهان خوش لقمه ایست
کمترش خور کان پر آتش لقمه ایست.
( مثنوی ).
زمانی بسالوس گریان شدم
که من ز آنچه گفتم پشیمان شدم.
سعدی ( بوستان ).
دلم گرفت ز سالوس و طبل زیر گلیم
بِه ْ آنکه بر در میخانه برکشم علمی.
حافظ.
صوفی بیا که خرقه سالوس برکشیم
وین نقش زرق را خط بطلان بسرکشیم.
حافظ.
|| بانگ. ( شرفنامه منیری ).

سالوس. ( اِخ ) شهری است از ایتالیا سابقاً حاکم نشین ایالتی از مارکیزات بوده است و بسال 1142 م. بنیاد نهاده شد و دارای 16000 تن سکنه است.

سالوس . (اِخ ) شهری است از ایتالیا سابقاً حاکم نشین ایالتی از مارکیزات بوده است و بسال 1142 م . بنیاد نهاده شد و دارای 16000 تن سکنه است .


سالوس . (اِخ ) سالوش . رجوع به چالوس شود.


سالوس . (ص ) از فارسی تعریب شده بمعنی خادع . (دزی ج 1ص 622، از حاشیه برهان قاطع چ معین ). مردم چرب زبان وظاهرنما و فریب دهنده و مکار و محیل و دروغگو و فریبنده باشد. و به عربی شیاد خوانند. (برهان ). کسی را گویند که خود را به چرب زبانی و زهد و صلاح ظاهری جلوه دهد و مردم را بفریبد و با همه دروغ گوید و همین مردفریبنده را سالوسی گویند و اصل معنی سالوس ضرب و فریب است ، چه لوس بمعنی تملق و چرب زبانی و مردم را بزبان خوش فریفتن و خود را صادق جلوه نمودن و نبودن آمده . (آنندراج ) (انجمن آرا). فریبنده و چرب زبان . (شرفنامه ٔ منیری ). پرفریب . (ملخص اللغات ). فریبنده . (جهانگیری ) (غیاث ). خوشگو و چرب زبان . (غیاث ) :
گفت آن سالوس زرّاق تهی
دام گولان و کمند گمرهی .

(مثنوی ).


از سر صوفی سالوس دوتایی برکش
کاندرین ره ادب آن است که یکتا آیند.

سعدی (کلیات بدایع، چ فروغی ص 503).


چیست ناموس دل در او بندی
کیت سالوس خوش بر او خندی .

اوحدی .


|| (اِ) خدعه . (دزی ج 1 ص 622 از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). فریب . مکر. حیله :
شنیدی علم کردی نام سالوس
خرد بر علم تو میداد افسوس .

ناصرخسرو.


راه خود را به شغرک و ناموس
نیک پی کور کردی از سالوس .

سنایی .


ساخته دست بر ره سالوس
بهر یک من جو و دو کاسه سبوس .

سنایی .


هفتادساله گشتی توحید و زهد کو
مفروش دین بچربک و سالوس و ریو و زنگ .

سوزنی .


در کنج نفاق سر فروبرد
سالوس و سیه گری برآورد.

عطار.


نه چون شیر و پلنگ و خروس
در عربده و جنگ و سالوس .

(مقامات حمیدی ).


لطف و سالوس جهان خوش لقمه ایست
کمترش خور کان پر آتش لقمه ایست .

(مثنوی ).


زمانی بسالوس گریان شدم
که من ز آنچه گفتم پشیمان شدم .

سعدی (بوستان ).


دلم گرفت ز سالوس و طبل زیر گلیم
بِه ْ آنکه بر در میخانه برکشم علمی .

حافظ.


صوفی بیا که خرقه ٔ سالوس برکشیم
وین نقش زرق را خط بطلان بسرکشیم .

حافظ.


|| بانگ . (شرفنامه ٔ منیری ).

سالوس . (اِخ ) دهی است از دهستان منگور بخش حومه ٔ شهرستان مهاباد. واقع در 47 هزار و پانصدگزی جنوب باختری مهاباد و 34هزارگزی باختر شوسه ٔ مهاباد به سردشت . هوای آن سرد و دارای 424 تن سکنه است . آب آنجا از رودخانه بادین آبادتأمین میشود. محصول آن غلات ، توتون ، حبوب و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).


فرهنگ عمید

۱. فریب دهنده، مکار، حیله گر، ریاکار: گفت آن سالوس زرّاق تهی / دام گولان و کمند گمرهی (مولوی: ۹۲۷ ).
۲. (اسم ) خدعه، مکر، حیله، فریب: زمانی به سالوس گریان شدم / که من زآنچه گفتم پشیمان شدم (سعدی۱: ۱۷۹ )، دلم گرفت ز سالوس و طبل زیر گلیم / به آنکه بر در میخانه برکنم علمی (حافظ: ۹۴۰ ).

دانشنامه عمومی

سالوس، روستایی است از توابع بخش مرکزی و در شهرستان پیرانشهر استان آذربایجان غربی ایران.
این روستا در دهستان منگور غربی قرار داشته و بر اساس سرشماری سال ۱۳۸۵ جمعیت آن ۴۲ نفر (۵ خانوار)بوده است.
از نام های گذشته شهرستان چالوس می باشد.
http://www.vajehyab.com/?q=دهخدا:سالوس

واژه ای یونانی که بعد از حملهٔ اسکندر وارد ادبیات ایران شده است. و به چم (معنی) شادان، چرب زبان، خوش گذران، فتان است. و از واژهٔ نهوسلوس و یا نحوسلوس و یا نحوسلوس و نحوثلث گرفته شده است. و «نهوسلوس» به معنای شادی کردن، شاد کننده ، مژدگانی دهنده، تهمت زننده، فتانه است. واژهٔ «سلیس» هم از همین خانواده است که به چم نرم و روان است، و در یونانی به چم رقص نرم و روان، زبان نرم و روان است.


دانشنامه آزاد فارسی

ویرایش #1286700 از صفحهٔ «سالوس» موجود نیست.
این اتفاق معمولاً در اثر دنبال کردن پیوندی به تاریخچهٔ یک صفحهٔ حذف شده پیش می آید.می توانید جزئیات بیشتر را در گزارش ثبت وقایعٔ حذف بیابید.

پیشنهاد کاربران

ریاکار . . . . . دورو . . . . .


کلمات دیگر: