مترادف زراندود : مذهب، مطلا
زراندود
مترادف زراندود : مذهب، مطلا
فارسی به انگلیسی
overlaid with gold
gilt
فارسی به عربی
ذهبی
مترادف و متضاد
زراندود، اب طلا کاری
مذهب، مطلا
فرهنگ فارسی
اندودشده اززر، آب زرداده شده، زرنگار
( صفت ) ۱ - اندود از زر ( طلا ) زرنگار . ۲ - فلزی که بر روی آن آب طلا مالیده باشند مطلا . ۳ - آنچه ظاهرش با باطنش فرق داشته باشد .
زر نگار و اندود شده از زر مجازا زرد رنگ زرفام مجازا بمعنی زر بفت مجازا قلب
( صفت ) ۱ - اندود از زر ( طلا ) زرنگار . ۲ - فلزی که بر روی آن آب طلا مالیده باشند مطلا . ۳ - آنچه ظاهرش با باطنش فرق داشته باشد .
زر نگار و اندود شده از زر مجازا زرد رنگ زرفام مجازا بمعنی زر بفت مجازا قلب
فرهنگ معین
(زَ. اَ ) (ص مف . ) هر چیز آمیخته شده با طلا.
لغت نامه دهخدا
زراندود. [ زَ اَ ] ( ن مف مرکب ) زرنگار و اندودشده از زر. ( ناظم الاطباء ). چیزبه زراندوده که بر ظاهرش زر بود و بر باطنش چیزی دیگر. ( آنندراج ). ملمع. ( دهار ). زرنگار. مذهب. مزخرف. ذهیب. ( از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا ) :
ماغ در آبگیر گشته روان
راست چون کشتی است زراندود.
زر سیم اندود گردد هرچه زو اخگر شود.
که آراید چه می گویی تو هر شب
بدین نورسته نرگسها و زراندود پیکانها.
مسهای زراندودند ایشان تو مکن ترشی
کز مس به چنین سرکه زنگار پدید آید.
در دیده سودازدگان دامن سنگی است.
همه به تنبل و بند است بازگشتن او
شرنگ نوش آمیغ است و روی زراندود.
که کرد دو رخ من زردفام و زراندود.
آسمان گون شد و اشکم شده چون پرونیا.
همیشه تا که شود مهر کوه زراندود.
چون حلی بن تابوت دوتائید همه.
بر کتف کوه دوخت دست سپیده غیار.
بینی به آفتاب که برتافت بامداد
بر خاک ره نسیج زراندود بار کرد.
چو شمع از چهره زرین خود فرش زراندودی.
ماغ در آبگیر گشته روان
راست چون کشتی است زراندود.
رودکی.
سیم زراندود گردد هرچه زو گیرد فروغ زر سیم اندود گردد هرچه زو اخگر شود.
فرخی.
ابوالقاسم رازی را دید بر اسبی قیمتی برنشسته و ساختی گران افکنده زراندود. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 365 ). و خلعت قاضی زرین و از آن دیگران زراندود. ( تاریخ بیهقی ).که آراید چه می گویی تو هر شب
بدین نورسته نرگسها و زراندود پیکانها.
ناصرخسرو.
و بر تخت نشینی از سیم زراندود. ( فارسنامه ابن البلخی ص 43 ).مسهای زراندودند ایشان تو مکن ترشی
کز مس به چنین سرکه زنگار پدید آید.
خاقانی.
در چشم تو گر خوش بود این سقف زراندوددر دیده سودازدگان دامن سنگی است.
صائب ( ازآنندراج ).
توانگر فاسق کلوخ زراندود است و درویش صالح شاهد خاک آلود. ( گلستان ). || به مجاز، زردرنگ. به رنگ زر. زرگون. زردفام : همه به تنبل و بند است بازگشتن او
شرنگ نوش آمیغ است و روی زراندود.
رودکی.
مگر فراق ترا پیشه زرگری بوده ست که کرد دو رخ من زردفام و زراندود.
فرخی.
وز تپانچه زدن این دو رخ زراندودم آسمان گون شد و اشکم شده چون پرونیا.
عروضی ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).
همیشه تا که شود باد دشت مهرآگین همیشه تا که شود مهر کوه زراندود.
مسعودسعد.
چون نسیج سر تابوت زراندود رخیدچون حلی بن تابوت دوتائید همه.
خاقانی.
در سپر ماه راند تیغ زراندود مهربر کتف کوه دوخت دست سپیده غیار.
خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 182 ).
|| به مجاز، بمعنی زربفت. بزربافته : بینی به آفتاب که برتافت بامداد
بر خاک ره نسیج زراندود بار کرد.
خاقانی.
براه انتظار جلوه ات افکنده ام بیدل چو شمع از چهره زرین خود فرش زراندودی.
میرزابیدل ( از آنندراج ).
|| به مجاز، قلب چون دینار زراندود و پشیز زراندود و جز اینها : زراندود. [ زَ اَ ] (ن مف مرکب ) زرنگار و اندودشده از زر. (ناظم الاطباء). چیزبه زراندوده که بر ظاهرش زر بود و بر باطنش چیزی دیگر. (آنندراج ). ملمع. (دهار). زرنگار. مذهب . مزخرف . ذهیب . (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا) :
ماغ در آبگیر گشته روان
راست چون کشتی است زراندود.
سیم زراندود گردد هرچه زو گیرد فروغ
زر سیم اندود گردد هرچه زو اخگر شود.
ابوالقاسم رازی را دید بر اسبی قیمتی برنشسته و ساختی گران افکنده زراندود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 365). و خلعت قاضی زرین و از آن دیگران زراندود. (تاریخ بیهقی ).
که آراید چه می گویی تو هر شب
بدین نورسته نرگسها و زراندود پیکانها.
و بر تخت نشینی از سیم زراندود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 43).
مسهای زراندودند ایشان تو مکن ترشی
کز مس به چنین سرکه زنگار پدید آید.
در چشم تو گر خوش بود این سقف زراندود
در دیده ٔ سودازدگان دامن سنگی است .
توانگر فاسق کلوخ زراندود است و درویش صالح شاهد خاک آلود. (گلستان ). || به مجاز، زردرنگ . به رنگ زر. زرگون . زردفام :
همه به تنبل و بند است بازگشتن او
شرنگ نوش آمیغ است و روی زراندود.
مگر فراق ترا پیشه زرگری بوده ست
که کرد دو رخ من زردفام و زراندود.
وز تپانچه زدن این دو رخ زراندودم
آسمان گون شد و اشکم شده چون پرونیا.
همیشه تا که شود باد دشت مهرآگین
همیشه تا که شود مهر کوه زراندود.
چون نسیج سر تابوت زراندود رخید
چون حلی بن تابوت دوتائید همه .
در سپر ماه راند تیغ زراندود مهر
بر کتف کوه دوخت دست سپیده غیار.
|| به مجاز، بمعنی زربفت . بزربافته :
بینی به آفتاب که برتافت بامداد
بر خاک ره نسیج زراندود بار کرد.
براه انتظار جلوه ات افکنده ام بیدل
چو شمع از چهره ٔ زرین خود فرش زراندودی .
|| به مجاز، قلب چون دینار زراندود و پشیز زراندود و جز اینها :
وگر گفتار بی کردار داری
چو زراندود دیناری به دیدار.
به فکر و قول و زبان یک نهاد باش و مباش
به دل خلاف زبان چون پشیز زراندود.
سخن سنجی آمد ترازو بدست
درست زراندود را می شکست .
سیاه سیم زراندود چون به بوته برند
خلاف آن بدر آید که خلق پندارند.
ماغ در آبگیر گشته روان
راست چون کشتی است زراندود.
رودکی .
سیم زراندود گردد هرچه زو گیرد فروغ
زر سیم اندود گردد هرچه زو اخگر شود.
فرخی .
ابوالقاسم رازی را دید بر اسبی قیمتی برنشسته و ساختی گران افکنده زراندود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 365). و خلعت قاضی زرین و از آن دیگران زراندود. (تاریخ بیهقی ).
که آراید چه می گویی تو هر شب
بدین نورسته نرگسها و زراندود پیکانها.
ناصرخسرو.
و بر تخت نشینی از سیم زراندود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 43).
مسهای زراندودند ایشان تو مکن ترشی
کز مس به چنین سرکه زنگار پدید آید.
خاقانی .
در چشم تو گر خوش بود این سقف زراندود
در دیده ٔ سودازدگان دامن سنگی است .
صائب (ازآنندراج ).
توانگر فاسق کلوخ زراندود است و درویش صالح شاهد خاک آلود. (گلستان ). || به مجاز، زردرنگ . به رنگ زر. زرگون . زردفام :
همه به تنبل و بند است بازگشتن او
شرنگ نوش آمیغ است و روی زراندود.
رودکی .
مگر فراق ترا پیشه زرگری بوده ست
که کرد دو رخ من زردفام و زراندود.
فرخی .
وز تپانچه زدن این دو رخ زراندودم
آسمان گون شد و اشکم شده چون پرونیا.
عروضی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
همیشه تا که شود باد دشت مهرآگین
همیشه تا که شود مهر کوه زراندود.
مسعودسعد.
چون نسیج سر تابوت زراندود رخید
چون حلی بن تابوت دوتائید همه .
خاقانی .
در سپر ماه راند تیغ زراندود مهر
بر کتف کوه دوخت دست سپیده غیار.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 182).
|| به مجاز، بمعنی زربفت . بزربافته :
بینی به آفتاب که برتافت بامداد
بر خاک ره نسیج زراندود بار کرد.
خاقانی .
براه انتظار جلوه ات افکنده ام بیدل
چو شمع از چهره ٔ زرین خود فرش زراندودی .
میرزابیدل (از آنندراج ).
|| به مجاز، قلب چون دینار زراندود و پشیز زراندود و جز اینها :
وگر گفتار بی کردار داری
چو زراندود دیناری به دیدار.
ناصرخسرو.
به فکر و قول و زبان یک نهاد باش و مباش
به دل خلاف زبان چون پشیز زراندود.
ناصرخسرو.
سخن سنجی آمد ترازو بدست
درست زراندود را می شکست .
نظامی .
سیاه سیم زراندود چون به بوته برند
خلاف آن بدر آید که خلق پندارند.
سعدی .
فرهنگ عمید
زراندوده، ویژگی فلزی که با لایه ای از طلا پوشانده شده، زرنگار.
پیشنهاد کاربران
مذهب
کلمات دیگر: