کلمه جو
صفحه اصلی

زراندود


مترادف زراندود : مذهب، مطلا

فارسی به انگلیسی

overlaid with gold, gilded, gilt

overlaid with gold


gilt


فارسی به عربی

ذهبی

مترادف و متضاد

gilt (اسم)
زراندود، اب طلا کاری

مذهب، مطلا


فرهنگ فارسی

اندودشده اززر، آب زرداده شده، زرنگار
( صفت ) ۱ - اندود از زر ( طلا ) زرنگار . ۲ - فلزی که بر روی آن آب طلا مالیده باشند مطلا . ۳ - آنچه ظاهرش با باطنش فرق داشته باشد .
زر نگار و اندود شده از زر مجازا زرد رنگ زرفام مجازا بمعنی زر بفت مجازا قلب

فرهنگ معین

(زَ. اَ ) (ص مف . ) هر چیز آمیخته شده با طلا.

لغت نامه دهخدا

زراندود. [ زَ اَ ] ( ن مف مرکب ) زرنگار و اندودشده از زر. ( ناظم الاطباء ). چیزبه زراندوده که بر ظاهرش زر بود و بر باطنش چیزی دیگر. ( آنندراج ). ملمع. ( دهار ). زرنگار. مذهب. مزخرف. ذهیب. ( از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا ) :
ماغ در آبگیر گشته روان
راست چون کشتی است زراندود.
رودکی.
سیم زراندود گردد هرچه زو گیرد فروغ
زر سیم اندود گردد هرچه زو اخگر شود.
فرخی.
ابوالقاسم رازی را دید بر اسبی قیمتی برنشسته و ساختی گران افکنده زراندود. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 365 ). و خلعت قاضی زرین و از آن دیگران زراندود. ( تاریخ بیهقی ).
که آراید چه می گویی تو هر شب
بدین نورسته نرگسها و زراندود پیکانها.
ناصرخسرو.
و بر تخت نشینی از سیم زراندود. ( فارسنامه ابن البلخی ص 43 ).
مسهای زراندودند ایشان تو مکن ترشی
کز مس به چنین سرکه زنگار پدید آید.
خاقانی.
در چشم تو گر خوش بود این سقف زراندود
در دیده سودازدگان دامن سنگی است.
صائب ( ازآنندراج ).
توانگر فاسق کلوخ زراندود است و درویش صالح شاهد خاک آلود. ( گلستان ). || به مجاز، زردرنگ. به رنگ زر. زرگون. زردفام :
همه به تنبل و بند است بازگشتن او
شرنگ نوش آمیغ است و روی زراندود.
رودکی.
مگر فراق ترا پیشه زرگری بوده ست
که کرد دو رخ من زردفام و زراندود.
فرخی.
وز تپانچه زدن این دو رخ زراندودم
آسمان گون شد و اشکم شده چون پرونیا.
عروضی ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).
همیشه تا که شود باد دشت مهرآگین
همیشه تا که شود مهر کوه زراندود.
مسعودسعد.
چون نسیج سر تابوت زراندود رخید
چون حلی بن تابوت دوتائید همه.
خاقانی.
در سپر ماه راند تیغ زراندود مهر
بر کتف کوه دوخت دست سپیده غیار.
خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 182 ).
|| به مجاز، بمعنی زربفت. بزربافته :
بینی به آفتاب که برتافت بامداد
بر خاک ره نسیج زراندود بار کرد.
خاقانی.
براه انتظار جلوه ات افکنده ام بیدل
چو شمع از چهره زرین خود فرش زراندودی.
میرزابیدل ( از آنندراج ).
|| به مجاز، قلب چون دینار زراندود و پشیز زراندود و جز اینها :

زراندود. [ زَ اَ ] (ن مف مرکب ) زرنگار و اندودشده از زر. (ناظم الاطباء). چیزبه زراندوده که بر ظاهرش زر بود و بر باطنش چیزی دیگر. (آنندراج ). ملمع. (دهار). زرنگار. مذهب . مزخرف . ذهیب . (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا) :
ماغ در آبگیر گشته روان
راست چون کشتی است زراندود.

رودکی .


سیم زراندود گردد هرچه زو گیرد فروغ
زر سیم اندود گردد هرچه زو اخگر شود.

فرخی .


ابوالقاسم رازی را دید بر اسبی قیمتی برنشسته و ساختی گران افکنده زراندود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 365). و خلعت قاضی زرین و از آن دیگران زراندود. (تاریخ بیهقی ).
که آراید چه می گویی تو هر شب
بدین نورسته نرگسها و زراندود پیکانها.

ناصرخسرو.


و بر تخت نشینی از سیم زراندود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 43).
مسهای زراندودند ایشان تو مکن ترشی
کز مس به چنین سرکه زنگار پدید آید.

خاقانی .


در چشم تو گر خوش بود این سقف زراندود
در دیده ٔ سودازدگان دامن سنگی است .

صائب (ازآنندراج ).


توانگر فاسق کلوخ زراندود است و درویش صالح شاهد خاک آلود. (گلستان ). || به مجاز، زردرنگ . به رنگ زر. زرگون . زردفام :
همه به تنبل و بند است بازگشتن او
شرنگ نوش آمیغ است و روی زراندود.

رودکی .


مگر فراق ترا پیشه زرگری بوده ست
که کرد دو رخ من زردفام و زراندود.

فرخی .


وز تپانچه زدن این دو رخ زراندودم
آسمان گون شد و اشکم شده چون پرونیا.

عروضی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


همیشه تا که شود باد دشت مهرآگین
همیشه تا که شود مهر کوه زراندود.

مسعودسعد.


چون نسیج سر تابوت زراندود رخید
چون حلی بن تابوت دوتائید همه .

خاقانی .


در سپر ماه راند تیغ زراندود مهر
بر کتف کوه دوخت دست سپیده غیار.

خاقانی (دیوان چ سجادی ص 182).


|| به مجاز، بمعنی زربفت . بزربافته :
بینی به آفتاب که برتافت بامداد
بر خاک ره نسیج زراندود بار کرد.

خاقانی .


براه انتظار جلوه ات افکنده ام بیدل
چو شمع از چهره ٔ زرین خود فرش زراندودی .

میرزابیدل (از آنندراج ).


|| به مجاز، قلب چون دینار زراندود و پشیز زراندود و جز اینها :
وگر گفتار بی کردار داری
چو زراندود دیناری به دیدار.

ناصرخسرو.


به فکر و قول و زبان یک نهاد باش و مباش
به دل خلاف زبان چون پشیز زراندود.

ناصرخسرو.


سخن سنجی آمد ترازو بدست
درست زراندود را می شکست .

نظامی .


سیاه سیم زراندود چون به بوته برند
خلاف آن بدر آید که خلق پندارند.

سعدی .



فرهنگ عمید

زراندوده، ویژگی فلزی که با لایه ای از طلا پوشانده شده، زرنگار.

پیشنهاد کاربران

مذهب


کلمات دیگر: