کلمه جو
صفحه اصلی

فساء

لغت نامه دهخدا

فساء. [ ف ُ ] ( ع اِ ) گند. ( منتهی الارب ). || ( مص ) تیز دادن بی بانگ و گند کردن. ( منتهی الارب ).

فساء. [ ف َس ْءْ ] ( ع مص ) دریدن جامه را. || به چوبدستی زدن بر پشت کسی. || بازداشتن از چیزی. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).

فساء. [ ف َ س َءْ ] ( ع مص ) افساء گردیدن. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).

فساء. [ ف َ س َءْ ] (ع مص ) افساء گردیدن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).


فساء. [ ف َس ْءْ ] (ع مص ) دریدن جامه را. || به چوبدستی زدن بر پشت کسی . || بازداشتن از چیزی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).


فساء. [ ف ُ ] (ع اِ) گند. (منتهی الارب ). || (مص ) تیز دادن بی بانگ و گند کردن . (منتهی الارب ).


دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] ریشه کلمه:
سوء (۱۶۷ بار)
ف (۲۹۹۹ بار)


کلمات دیگر: