بقار
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
بقار. [ ب َق ْ قا ] ( اِخ ) نام وادیی. ( منتهی الارب ) ( تاج العروس ) ( از ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). || موضعی کثیرالجن برمل عالج. بعضی گویند در نجد است و برخی گویند در ناحیه یمامه است. ( از تاج العروس ). موضعی بسیار جن در ریگ عالج. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).موضعی کثیرالجن. ( از ناظم الاطباء ). موضعی است برمل عالج که در آنجا جنیان بسیار میباشد. ( از آنندراج ).
- قنةالبقار ؛ وادیی است بنی اسد را. ( منتهی الارب ).
بقار. [ ب ُق ْ قا ] ( ع اِ ) ج ِ بَقَرَة. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ). رجوع به بقرة شود.
بقار. [ ب َق ْ قا ] ( ع اِ ) یکی از صور شمالی فلک که آنرا عوا و طاردالدب و حارس الشمال و حارس السماء و صیاح نیز خوانند و آن بشکل صیادی توهم شده که بر دست چپ چوبی و بر دست دیگر بند دو سگ شکاری دارد و با سگان دب اکبر را میراند و پنجاه و چهار ستاره بر آن رصد کرده اند که خباع و اولاد خباع و رمح از آن جمله اند. و ستاره قدر اول سماک رامح نیز در آن صورت است. عوا. العوا. صیاح. طاردة البرد. وَرَک ُالاْ َسَد عرقوب الاسد. ( یادداشت بخطمؤلف ). صورت فلکی نزدیک دب اکبر. ( دزی ج 1 ص 102 ).
بقار. [ ب َق ْ قا ]( اِخ ) حسن بن داودبن حسن قرشی نحوی. قاری معروف به بقار که در سال 352 هَ. ق. وفات یافته است. وی در علم نحو حاذق و در اصول تجوید و قرائت قرآن متفرد بود قرآن مجید را با الحان متفرق میخواند و کتاب قرائةالاعشی و کتاب اللغة در مخارج حروف و اصول نحو از تصنیفات اوست. ( از ریحانة الادب ). و رجوع به اللباب شود.
بقار. [ ب َق ْ قا ] (اِخ ) نام وادیی . (منتهی الارب ) (تاج العروس ) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ). || موضعی کثیرالجن برمل عالج . بعضی گویند در نجد است و برخی گویند در ناحیه ٔ یمامه است . (از تاج العروس ). موضعی بسیار جن در ریگ عالج . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).موضعی کثیرالجن . (از ناظم الاطباء). موضعی است برمل عالج که در آنجا جنیان بسیار میباشد. (از آنندراج ).
- قنةالبقار ؛ وادیی است بنی اسد را. (منتهی الارب ).
بقار. [ ب َق ْ قا ] (ع اِ) یکی از صور شمالی فلک که آنرا عوا و طاردالدب و حارس الشمال و حارس السماء و صیاح نیز خوانند و آن بشکل صیادی توهم شده که بر دست چپ چوبی و بر دست دیگر بند دو سگ شکاری دارد و با سگان دب اکبر را میراند و پنجاه و چهار ستاره بر آن رصد کرده اند که خباع و اولاد خباع و رمح از آن جمله اند. و ستاره ٔ قدر اول سماک رامح نیز در آن صورت است . عوا. العوا. صیاح . طاردة البرد. وَرَک ُالاْ َسَد عرقوب الاسد. (یادداشت بخطمؤلف ). صورت فلکی نزدیک دب اکبر. (دزی ج 1 ص 102).
بقار. [ ب َق ْ قا ] (ع اِ) فروشنده ٔ ستور. (ناظم الاطباء). || چوپان و گله بان . (ناظم الاطباء). گاوچران . (از اقرب الموارد). گاوبان . (منتهی الارب ). || صاحب گاو. (آنندراج ) (دزی ج 1 ص 102) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس ). گاووان . (مهذب الاسماء). || آهنگر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (آنندراج ). || نام قسمی از بازی . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ). بازیی است که آنرا بُقّیری ̍ گویند. (از اقرب الموارد) (از تاج العروس ). بازیچه ای است کودکان عرب را. (آنندراج ). و رجوع به بقیری شود.
بقار. [ ب َق ْ قا ](اِخ ) حسن بن داودبن حسن قرشی نحوی . قاری معروف به بقار که در سال 352 هَ . ق . وفات یافته است . وی در علم نحو حاذق و در اصول تجوید و قرائت قرآن متفرد بود قرآن مجید را با الحان متفرق میخواند و کتاب قرائةالاعشی و کتاب اللغة در مخارج حروف و اصول نحو از تصنیفات اوست . (از ریحانة الادب ). و رجوع به اللباب شود.
بقار. [ ب ُق ْ قا ] (ع اِ) ج ِ بَقَرَة. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). رجوع به بقرة شود.