عالم شدن
دانا شدن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
دانا شدن. [ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) عالم شدن. دانشی شدن. دانشمند شدن. تفقه. ( ترجمان القرآن ) :
مرد دانا شود ز دانا مرد
مرغ فربه شود بزیر جواز.
مرد چون دانا شود دل در برش دریا شود.
کردی بجهنم بدل از جهل جنان را.
مرد دانا شود ز دانا مرد
مرغ فربه شود بزیر جواز.
ناصرخسرو.
شمس چون پیدا شود آفاق ازو روشن شودمرد چون دانا شود دل در برش دریا شود.
ناصرخسرو.
گرقابل فرمانی دانا شوی ارنی کردی بجهنم بدل از جهل جنان را.
ناصرخسرو.
|| خردمند شدن. عاقل شدن. هوشیار و آگاه گشتن. بصر. بصارة.( منتهی الارب ). بصیرة.کلمات دیگر: