عدل یافتن
داد یافتن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
داد یافتن. [ ت َ ] ( مص مرکب ) عدل یافتن. انصاف دیدن. بعدالت رسیدن :
تا ز بیداد چشم او برهی
از لب لعل او بیابی داد.
آنگاه بیابند داد هرکس
مظلوم بگیرد گلوی ظلام.
همی خیل نیسان و آزاردارد.
تا ز بیداد چشم او برهی
از لب لعل او بیابی داد.
فرخی.
اگر این فاضل از روزگار ستمکار داد یابد... در سخن موی بدو نیم شکافد. ( تاریخ بیهقی ص 281 چ ادیب ).آنگاه بیابند داد هرکس
مظلوم بگیرد گلوی ظلام.
ناصرخسرو.
بیابد کنون داد بلبل که بستان همی خیل نیسان و آزاردارد.
ناصرخسرو.
کلمات دیگر: