کلمه جو
صفحه اصلی

نخع

فرهنگ فارسی

قبیله ایست در یمن از اولاد نخع حبیب بن عمروبن عله بن جلد بن مالک .
جمع نخاع

لغت نامه دهخدا

نخع. [ ن َ ] ( ع اِ ) آب بینی. ( غیاث اللغات از صراح و شرح نصاب ). || ( مص ) آب بینی انداختن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). چیزی از سینه یا بینی بیرون افکندن. ( از اقرب الموارد ). || خالص کردن دوستی و نصیحت را با کسی. ( منتهی الارب )( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). || گرویدن حق کسی را و اقرار کردن. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ).اقرار کردن به حق کسی. ( از اقرب الموارد ) ( از المنجد ). گویند: نخع لی بحقی ؛ گروید حق مرا و اقرار کرد. ( منتهی الارب ). || پوست گوسپند باز کرده کارد در حلق وی زدن تا خون دل برآید. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). || به نخاع رسانیدن کارد را در ذبیحه. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). نخاع بریدن در وقت کشتن. ( تاج المصادر بیهقی ). || آباد کردن زمین را. || آگاه بودن کاری را. ( از اقرب الموارد ): نخع الامر علماً؛ کان خبیراً به. ( المنجد ) ( اقرب الموارد ).

نخع. [ ن َ خ َ ]( ع مص ) روان شدن آب در چوب و درآمدن در آن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).

نخع.[ ن َ خ َ ] ( اِخ ) قبیله ای است به یمن از اولاد نخع حبیب بن عمروبن علةبن جلدبن مالک... ( از منتهی الارب ).

نخع. [ ن ُ خ ُ ] ( ع اِ ) ج ِ نخاع. رجوع به نخاع شود.

نخع. [ ن َ ] (ع اِ) آب بینی . (غیاث اللغات از صراح و شرح نصاب ). || (مص ) آب بینی انداختن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). چیزی از سینه یا بینی بیرون افکندن . (از اقرب الموارد). || خالص کردن دوستی و نصیحت را با کسی . (منتهی الارب )(آنندراج ) (از اقرب الموارد). || گرویدن حق کسی را و اقرار کردن . (از منتهی الارب ) (آنندراج ).اقرار کردن به حق کسی . (از اقرب الموارد) (از المنجد). گویند: نخع لی بحقی ؛ گروید حق مرا و اقرار کرد. (منتهی الارب ). || پوست گوسپند باز کرده کارد در حلق وی زدن تا خون دل برآید. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || به نخاع رسانیدن کارد را در ذبیحه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). نخاع بریدن در وقت کشتن . (تاج المصادر بیهقی ). || آباد کردن زمین را. || آگاه بودن کاری را. (از اقرب الموارد): نخع الامر علماً؛ کان خبیراً به . (المنجد) (اقرب الموارد).


نخع. [ ن َ خ َ ](ع مص ) روان شدن آب در چوب و درآمدن در آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


نخع. [ ن ُ خ ُ ] (ع اِ) ج ِ نخاع . رجوع به نخاع شود.


نخع.[ ن َ خ َ ] (اِخ ) قبیله ای است به یمن از اولاد نخع حبیب بن عمروبن علةبن جلدبن مالک ... (از منتهی الارب ).



کلمات دیگر: