کلمه جو
صفحه اصلی

بی سبب


مترادف بی سبب : به ناحق، بیهوده، بی جهت، بی دلیل، بی خود

برابر پارسی : بلاژ، بیهوده

فارسی به انگلیسی

undue, [adv.] for no reason, unduly


مترادف و متضاد

causeless (صفت)
بی سبب، بی هدف

uncaused (صفت)
بی سبب، بی دلیل، بدون علت معین

به‌ناحق، بیهوده، بی‌جهت، بی‌دلیل، بی‌خود


فرهنگ فارسی

بی جهت بی دلیل .

لغت نامه دهخدا

بی سبب. [ س َ ب َ ] ( ق مرکب ) ( از: بی + سبب ) بی جهت. بی دلیل. بلاژ. بلاش. ( ناظم الاطباء ). بی تقریب :
نمودند کاین زعفران گونه خاک
کند مرد را بی سبب خنده ناک.
نظامی.
گر تو برگردیدی از من بیگناه و بی سبب
تا مگر من نیز برگردم غلط ظن میبری.
سعدی.
ای دوست جفای تو چو زلف تو دراز
وی بی سببی گرفته پای از من باز.
سعدی.
رجوع به سبب شود.

فرهنگ فارسی ساره

بیهوده


پیشنهاد کاربران

بلاموجب ؛ من غیرموجب. بدون جهت. بی سبب.
- بی موجب ؛ بی سبب و جهت. ( ناظم الاطباء ) :
گو به عم زاد از کجا برخاستت آخر بگو
همچنین بی موجبی این دشمنیها با منت.
انوری.
- من غیرموجب ؛ بلاموجب. بدون جهت و سبب. ( ناظم الاطباء ) . و رجوع به ترکیب بلاموجب شود.


کلمات دیگر: