کلمه جو
صفحه اصلی

میخائیل شولوخف

دانشنامه عمومی

میخائیل آلکساندروویچ شولوخف (به روسی: Михаи́л Алекса́ндрович Шо́лохов) ‏ (۲۱ فوریه ۱۹۰۵ - ۲۴ مه ۱۹۸۴) نویسنده روس و برنده جایزه ادبی نوبل بود.
دن آرام، (۱۹۴۰–۱۹۲۸) از این کتاب سه ترجمه در فارسی وجود دارد توسط محمود اعتمادزاده به آذین و منوچهر بیگدلی خمسه و دیگر توسط احمد شاملو ترجمه شده است.
آنها برای سرزمین پدریشان جنگیدند (۱۹۴۲)
زمین نوآباد (۱۹۴۲) ترجمه م.ا. به آذین
سرنوشت یک انسان (۱۹۵۷–۱۹۵۶)
علم کین (۱۹۴۲)
کره اسب *
جبهه جنوب
میخائیل شولوخوف به سال ۱۹۰۵ در روستای کروجلنین در نزدیکی وشنسکایا در حومه جنوبی رود دن متولد شد. پدرش روستایی ساده ای از نژاد روس و مادرش از اهالی اوکراین بود.
در سال ۱۹۱۸ به سبب درگرفتن جنگ داخلی در ناحیه دن ناچار درسش را ناتمام گذارد و به ارتش سرخ پیوست تا در نبردهایی در برابر آخرین بازماندگان از هواخواهان ارتش سفید شرکت جوید. تأثیر این تجربه در آثار وی به طرز محسوسی آشکار است. وی نویسنده ای واقع باور بود و در داستان هایش به مردم و انقلاب اکتبر پرداخته است.
رمان حماسی «دن آرام» از مهم ترین آثار وی به شمار می رود که در چهار جلد از سال ۱۹۲۸ تا ۱۹۴۰ به نویسندگی آن مشغول بود. از معروف ترین داستان های کوتاه او داستان خال است که در دهه چهل شمسی در کتاب هفته ترجمه و چاپ شد. از دیگر آثار وی «آنها برای سرزمین پدریشان جنگیدند» و «زمین نوآباد» می باشد.

نقل قول ها

میخائیل آلکساندروویچ شولوخف (به روسی: Михаи́л Алекса́ндрович Шо́лохов) ‏ (۲۱ فوریه ۱۹۰۵–۲۴ مه ۱۹۸۴) نویسنده روس و برنده جایزه ادبی نوبل بود.
• «تو ای پدر ما، دن آرام! برای چه، ای دن آرام، آبی چنین گل آلود داری! من که دن آرامم، چگونه گل آلود نباشم! چشمه های سرد از اعماق من می جوشند، درون من ماهیان سپید می لولند.»• «علف، گور را محو می کند، زمان، درد را. باد، رد پای رفتگان را می لیسد، زمان، محنت خون چکان خاطرهٔ دردناک زنانی را که مردان محبوب شان را دگر بار ندیدند و دیگر هیچ گاه باز نخواهند دید.»• «چرا که زندگی آدمی فصلی بس کوتاهست و یک وجب سبزه که به ما می دهند تا از آن بگذریم، سخت تنگ.»• «آلمان به ما اعلام جنگ داده… مانند بادی که بر جوزار رسیده بوزد. لرزشی میان صفوف سربازان گذشت. شیهه اسبی که به فریاد شبیه بود توجه همگان را در هم شکست… سرهنگ باز چیزهایی گفت او به کلمات خود چنان نظمی می داد تا غرور ملی را در سربازان بیدار کند… ولی آنچه هزار تن قزاقی که آنجا ایستاده بودند می دیدند پرچم های ابریشم هنگ های بیگانه نبود که خش خش کنان پیش پایشان خم می شد بلکه زندگی هر روزه و مالوفشان بود که جارو می شد و با آه و زاری آن ها را به خود می خواند: زن ها بچه ها معشوقگان و گندم هایی که به انبار برده نشده بود و دهکده های یتیم مانده… دو ساعت دیگر باید در ایستگاه بود… این تنها چیزی بود که هرکس به خاطر سپرده بود.»


کلمات دیگر: