درمان کردن
دارو کردن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
دارو کردن. [ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) درمان کردن. مرهم نهادن :
گفت هر دارو که ایشان کرده اند
آن عمارت نیست ، ویران کرده اند.
که پس از مرگ میسرنشود درمانش.
گفت هر دارو که ایشان کرده اند
آن عمارت نیست ، ویران کرده اند.
مولوی.
مقبل امروز کند داروی درد دل ریش که پس از مرگ میسرنشود درمانش.
( غزلیات سعدی ).
کلمات دیگر: