خاتمه دهنده جان
جان انجام
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
جان انجام. [ اَ ] ( نف مرکب ) جان بآخر رساننده. خاتمه دهنده جان. جان پایان دهنده. کُشنده :
بروز بزم بود آفتاب گوهربار
بروز رزم بود اژدهای جان انجام.
پیش او صد خصم باشد همچو سیف ذوالیزن.
بل شکنجی که بود تیزآهنج.
گرفته در کف زربخش تیغ جان انجام.
بروز بزم بود آفتاب گوهربار
بروز رزم بود اژدهای جان انجام.
عمعق.
چون ز بازو سیف جان انجام را بالا کندپیش او صد خصم باشد همچو سیف ذوالیزن.
سوزنی.
نه شکنجی که بود جان انجام بل شکنجی که بود تیزآهنج.
سوزنی.
چو دم بد آنکه برآمد سیاه پوشیده گرفته در کف زربخش تیغ جان انجام.
رضی الدین نیشابوری.
کلمات دیگر: