کلمه جو
صفحه اصلی

پیتر استم

دانشنامه عمومی

پتر اشتام (به انگلیسی: Peter Stamm) در سال ۱۹۶۳ در سوئیس به دنیا آمد. پدرش حسابدار یک شرکت بود. پتر پس از پایان دبیرستان مدت سه سال به عنوان حسابدار کارآموزی کرد و پس از مدتی تصمیم گرفت وارد دانشگاه زوریخ شود. در دانشگاه زوریخ دوره های کوتاه مدت مختلفی چون ادبیات انگلیسی، کسب وکار و روانشناسی را گذراند و در این مدت به عنوان کارآموز در آسایشگاه روانی به کار مشغول شد. اشتام مدتی را در نیویورک، پاریس، و اسکاندیناوی به سر برد و سرانجام در سال ۱۹۹۰ به عنوان نویسنده و روزنامه نگار مستقل در زوریخ مستقر شد. اشتام مقالات زیادی را برای نشریات و مجلّات معتبر نوشته است. او برای نگارش نمایشنامه هایش مفتخر به دریافت جوایز ادبی بسیاری شد. لحن سرد و پراکنده گویی از ویژگی های سبک نگارش اوست. اشتام در سال ۲۰۰۳ رسماً به عضویت هیئت نویسندگان سوئیس درآمد. از این نویسنده در زبان فارسی کتاب هایروزی مثل امروز ترجمهٔ مریم مویدپور (۱۳۹۴)، یخبندان سیاه ترجمهٔ مونا حسینی (۱۳۹۳)، دو داستان در مجموعه داستان آسمان خیس ترجمهٔ محمود حسینی زاد (۱۳۹۲)، مجموعه داستان کوتاه ماه یخ زده ترجمهٔ مریم مویدپور (۱۳۹۲)، اگنس ترجمهٔ محمود حسینی زاد (۱۳۸۸) و تمام چیزهایی که جای شان خالی است ترجمهٔ صنوبر صراف زاده (۱۳۸۸)ترجمه شده است. نشر افق ناشر اختصاصی پتر اشتام در ایران است که تمام آثار این نویسنده را با خرید حق تکثیر منتشر کرده است.

نقل قول ها

پتر اشتام (به انگلیسی: Peter Stamm) (زادهٔ ۱۹۶۳ در سوئیس) نویسنده سوئیسی است.
• «هر کدام ما به نوعی پس از مرگ مون به زندگی ادامه می دیم. در یاد سایر آدم ها، در یاد بچه های مان و در چیزی که خلق کردیم.»• «گرچه دوستش داشتم و کنارش خوشبخت بودم، اما بدون او احساس آزاد بودن می کردم. برای من همیشه آزادی مهم تر از خوشبختی بوده. شاید این همان چیزی بودکه دوست دخترهایم اسمش را گذاشته بودند خودخواهی.»• «بچه که بودم بهترین دوست هام شخصیت های کتاب هایی بودن که می خوندم، در واقع تنها دوست هام. بعدها هم. بعد از خوندن سیذارتا تا یک ساعتی پابرهنه در باغچه خونه ایستادم تا احساس هام رو از بین ببرم. تنها حسی که موفق شدم از بین ببرم، حسی بود که در پاهام داشتم. زمین رو برف پوشونده بود.»• «زن های آمریکایی همیشه بیمارن، اما نمی میرن. میخوان که آدم مدام عذاب وجدان داشته باشه. وقتی هم با یه مرد می خوابن، بعد طوری حرف می زنن که انگار وظیفه ای رو انجام دادن، انگار با سگ شون رفته باشن بیرون. چون سگ باید از خونه بره بیرون.»• «نویسنده ای سوئیسی در کتابخانهٔ ملی شیکاگو با اگنس آشنا می شود: دانشجوی فیزیک و زنی بسیار حساس. اگنس از نویسنده می خواهد تا رمانی دربارهٔ او بنویسد. زن مانند مدلی می نشیند و مرد می نویسد؛ ابتدا از سر تفریح و بعد انگار که سرنوشت بخواهد، تخیل مرد آغاز می شود تا واقعیت را دگرگون کند.»• «اگنس مرده است. داستانی او را کشت. از اگنس، جز این داستان چیزی برایم نمانده. شروع داستان برمی گردد به روزی در نه ماه پیش، که برای اولین بار در کتابخانه عمومی شیکاگو همدیگر را دیدیم…»


کلمات دیگر: