جوزف بویدن (به انگلیسی: Joseph Boyden) (زادهٔ ۳۱ اکتبر ۱۹۶۶) نویسنده رمان و داستان کوتاه کانادا یی است.
• «شب ها همچنان برایم ترسناک بود. شب هایی که به بلندی چهار یا پنج شب دنیای دیگر بود؛ دنیای مردم و خانه های گرم و جاده های خاکی. این شب ها اجازهٔ بازگشت روز را تا شانزده ساعت نمی داد. اوضاع بدتر می شد. روزها همراه با من ضعیف تر و کوتاه تر شده بود.»• «امروز طولانی ترین روز سال است. همان روزی که دنبالش بودم. چند روز آینده را به همراه خانواده و دوستانم در کلبهٔ قدیمی شکاری پدرم در خلیج می گذرانیم. امروز با خواب مبارزه می کنم. امروز می خواهم تک تک لحظه ها را احساس کنم. پرتو گرم خورشید به صورتم تابیده است. باد می وزد، از میان موهای کوتاهم عبور می کند، مرا در آغوش می کشد و می خواهد با خود ببرد.»• «همهٔ ما در دو جبهه مشغول جنگ هستیم، یکی در برابر دشمن و دیگری در برابر کارهایی که با دشمن می کنیم.»• «به نظرم انسان ها تنها موجودات در این جهان هستند که به هر چیزی که در آن وجود دارد، نیازمندند… اما هیچ چیز در این دنیا وجود ندارد که برای ادامهٔ زندگی به ما نیاز داشته باشد. ما اربابان زمین نیستیم، بلکه نوکران آنیم.»• «همیشه تصور می کنم که بچهٔ گرگ به دنیا خواهم آورد؛ شبیه همان که داشتم. با سر پوشیده از خز خاکستری و دندان های تیز. به من نگاه خواهد کرد و با لب های سیاه و چشم های زرد لبخند خواهد زد. به میان بوته زار خواهد دوید و از بزرگراه یخی خواهد گذشت.»• «چارلی. اسم واقعی او چانی است. اما کسانی که او را مجبور کردند به آن مدرسه برود نمی توانند اسمش را تلفظ کنند یا اینکه برایشان اهمیت ندارد و برای همین اسمِ راحت تر را تلفظ می کنند. کاش می توانستیم برای او دلسوزی کنیم. در گذشته و آینده اش آسایشی نبوده است. تنها چیزی که می خواهد خانه است. دنبال می کنیم، همیشه دنبال می کنیم، نه برای راهنمابودن؛ برای گرفتن. کسی، بله، کسی زندگی این بچه را خواهد گرفت.»• «ا آنها را نگاه می کردیم. ما، که رفتن در قالب کلاغ را انتخاب کردیم، در سکوت اما سریع آنها را دنبال کردیم، به طرف آنها پایین آمدیم و بعد پیش از آنکه به زمین برسیم، روی شاخه های درخت های در حال خشک شدن نشستیم. آنها را نگاه می کردیم، آخرین پرتو نورِ روز در چشم های کبالتی ما منعکس بود.»• «عده ای از ما که روی درخت ها هستیم و تصمیم گرفته ایم جغد باشیم، سر خود را می چرخانیم و با چشم های زرد به آرامی پلک می زنیم و نور ماه و ستاره ها روی چشم هایمان منعکس می شود. سرها را به طرف همدیگر می چرخانیم و کو کو کو می کنیم، و به این ترتیب با بچه هایی که پایین خوابیده اند حرف می زنیم، سپس بال ها را به آرامی باز می کنیم و پایین می رویم، چنگال ها را باز می کنیم تا موش ها را شکار کنیم و آنها را به بالای درخت ها ببریم. روی شاخه ای می نشینیم و همان طورکه به بچه هایی که از سرما می لرزند نگاه می کنیم موش ها را می خوریم. دم موش ها در منقار ما تکان می خورد، وقتی به کودکی که اسمش چارلی است نگاه می کنیم بیدار می شود و ما را نگاه و خودش را به طرف دو برادر نزدیک می کند تا گرم شود.»
• «شب ها همچنان برایم ترسناک بود. شب هایی که به بلندی چهار یا پنج شب دنیای دیگر بود؛ دنیای مردم و خانه های گرم و جاده های خاکی. این شب ها اجازهٔ بازگشت روز را تا شانزده ساعت نمی داد. اوضاع بدتر می شد. روزها همراه با من ضعیف تر و کوتاه تر شده بود.»• «امروز طولانی ترین روز سال است. همان روزی که دنبالش بودم. چند روز آینده را به همراه خانواده و دوستانم در کلبهٔ قدیمی شکاری پدرم در خلیج می گذرانیم. امروز با خواب مبارزه می کنم. امروز می خواهم تک تک لحظه ها را احساس کنم. پرتو گرم خورشید به صورتم تابیده است. باد می وزد، از میان موهای کوتاهم عبور می کند، مرا در آغوش می کشد و می خواهد با خود ببرد.»• «همهٔ ما در دو جبهه مشغول جنگ هستیم، یکی در برابر دشمن و دیگری در برابر کارهایی که با دشمن می کنیم.»• «به نظرم انسان ها تنها موجودات در این جهان هستند که به هر چیزی که در آن وجود دارد، نیازمندند… اما هیچ چیز در این دنیا وجود ندارد که برای ادامهٔ زندگی به ما نیاز داشته باشد. ما اربابان زمین نیستیم، بلکه نوکران آنیم.»• «همیشه تصور می کنم که بچهٔ گرگ به دنیا خواهم آورد؛ شبیه همان که داشتم. با سر پوشیده از خز خاکستری و دندان های تیز. به من نگاه خواهد کرد و با لب های سیاه و چشم های زرد لبخند خواهد زد. به میان بوته زار خواهد دوید و از بزرگراه یخی خواهد گذشت.»• «چارلی. اسم واقعی او چانی است. اما کسانی که او را مجبور کردند به آن مدرسه برود نمی توانند اسمش را تلفظ کنند یا اینکه برایشان اهمیت ندارد و برای همین اسمِ راحت تر را تلفظ می کنند. کاش می توانستیم برای او دلسوزی کنیم. در گذشته و آینده اش آسایشی نبوده است. تنها چیزی که می خواهد خانه است. دنبال می کنیم، همیشه دنبال می کنیم، نه برای راهنمابودن؛ برای گرفتن. کسی، بله، کسی زندگی این بچه را خواهد گرفت.»• «ا آنها را نگاه می کردیم. ما، که رفتن در قالب کلاغ را انتخاب کردیم، در سکوت اما سریع آنها را دنبال کردیم، به طرف آنها پایین آمدیم و بعد پیش از آنکه به زمین برسیم، روی شاخه های درخت های در حال خشک شدن نشستیم. آنها را نگاه می کردیم، آخرین پرتو نورِ روز در چشم های کبالتی ما منعکس بود.»• «عده ای از ما که روی درخت ها هستیم و تصمیم گرفته ایم جغد باشیم، سر خود را می چرخانیم و با چشم های زرد به آرامی پلک می زنیم و نور ماه و ستاره ها روی چشم هایمان منعکس می شود. سرها را به طرف همدیگر می چرخانیم و کو کو کو می کنیم، و به این ترتیب با بچه هایی که پایین خوابیده اند حرف می زنیم، سپس بال ها را به آرامی باز می کنیم و پایین می رویم، چنگال ها را باز می کنیم تا موش ها را شکار کنیم و آنها را به بالای درخت ها ببریم. روی شاخه ای می نشینیم و همان طورکه به بچه هایی که از سرما می لرزند نگاه می کنیم موش ها را می خوریم. دم موش ها در منقار ما تکان می خورد، وقتی به کودکی که اسمش چارلی است نگاه می کنیم بیدار می شود و ما را نگاه و خودش را به طرف دو برادر نزدیک می کند تا گرم شود.»
wikiquote: جوزف_بویدن